زو نخواهي که خواست حاجت نيست | | اوحدي، گر سر لجاجت نيست |
زو چه خواهي که باشد آن به ازو؟ | | باغ و خرمن چه خواهي و ده ازو؟ |
کو نمايد به هر مرادت راه | | تو ازو وقت حاجت او را خواه |
ور جزو خواهي اين ارادت نيست | | گر مريدي جزو مرادت نيست |
خيز و بيخود برو، که او ماند | | هر که بياو رود فرو ماند |
تو نماني، چو آشنا گردي | | او شوي گر ز خود فنا گردي |
آنچه کردي طلب درين خانه است | | مرغ آن باغ صيد اين دانه است |
تير آن شست بر نشانهي تست | | زلف معشوق زير شانهي تست |
به خدا باشد ار تواند رفت | | به خود آنجا کسي نداند رفت |
يا خود او يا از آن او باشد | | هر چه اندر جهان او باشد |
علم بر آستان او نرسد | | خرد اندر جهان او نرسد |
از تو در نيم راه باز استد | | با تو عقل ار چه بس دراز استد |
ور براند، کجا تواني شد؟ | | گر بخواند، جدا نداني شد |
بستيزي کست ندارد دوست | | بگريزي، کجا روي که نه اوست؟ |
نقش ديوار دان و صورت در | | صورتي را کزو نبود خبر |
که ز نقاش در گماني تو | | سر اين نقش را چه داني تو؟ |
لم يزل بود لايزال بود | | ما نباشيم و اين جلال بود |
به خداي، ار خداي را بيني | | تا تو اين جاه و جاي را بيني |
تو نبيني، گناه ما نبود | | ز تو يک نفس جدا نبود |
ز محمد توان رسيد آنجا | | راه خود کس به خود نديد آنجا |