بر سپهر او برد روانت را | | علم بالست مرغ جانت را |
سر بيعلم بدگمان باشد | | علم دل را به جاي جان باشد |
مرد نادان ز مردمي دورست | | دل بيعلم چشم بينورست |
تا برو چون علم شوي والا | | علم علم بر برين بالا |
تا به قيوم در رسي و به حي | | مبر از پاي علم و دانش پي |
بيش ازين بيخودي مکن به خود آي | | علم عقلست و نفس علم خداي |
شاخ علمست و ميوه معلومات | | زانچه بر جان نبشت در بوتات |
نيست باب نجات جز دانش | | نيست آب حيات جز دانش |
چشم او در جمال ساقي ماند | | هر که اين آب خورد باقي ماند |
تا شوي همنشين روح امين | | مدد روح کن به دانش و دين |
دين با علم کي تمام شود؟ | | دين به دانش بلند نام شود |
روشنست اين سخن چه حاجت نقل؟ | | نور علمست و علم پرتو عقل |
علم بس راه را چراغ و دليل | | علم داري مشو به راه ذليل |
هست، در شب چراست ترسيد؟ | | چون چراغ و دليل و پرسيدن |
علم راهت برد به باريکي | | علم نورست و جهل تاريکي |
خنک آن کاب زندگاني خورد! | | دانشست آب زندگاني مرد |
جز به دانش کجا توان رفتن؟ | | در پي کشف اين و آن رفتن |
عقل بازو و علم شمشيرش | | نفس بيشه است و گر بزي شيرش |
تا بداني که کيست عقل و خدا؟ | | علم خود را مکن ز عقل جدا |
دل به دانش فرشته بايد کرد | | تن به دانش سرشته بايد کرد |
با چراغت به پيشگاه آرد | | علم روي ترا به راه آرد |
هر چه داني تو به ز نادانيست | | علم اگر قالبيست ور جانيست |
روح بيعلم چيست؟ بادي سرد | | تن بيروح چيست؟ مشتي گرد |
زان نهاني وزين پديداري | | جهل خوابست و علم بيداري |
با بدن بر فلک به پروازست | | جان داننده گر چه دمسازست |
نه هم از علم يافت مشهوري؟ | | راز چرخ و فلک بدين دوري |
وانکه کشتي کند به علم توان | | علم کشتي کند بر آب روان |
بگذري زاب نيز بيکشتي | | چون تو با علم آشنا گشتي |
به هنر در گذشت شهر از ده | | سگ دانا ز گاو نادان به |
دانش او را دلير سازد و چست | | شود از جهل مرد کاهل و سست |
نه به علمست، پس به چيست؟ بيار | | گردش قبهي چنين پرکار |
نه هم از دانشست و انديشه؟ | | اين همه کار و حرفت و پيشه |
علم و بينندگي به ماه کشد | | جهل و کوريت سر به چاه کشد |
راه جويد به آفريننده | | دل شود گر به علم بيننده |
در عمل نامدار و چست شود | | چون به علمش يقين درست شود |
ديگ بيگوشت بيکلم بهتر | | مرد بيعلم جفت غم بهتر |
بر دمد، ليک زود گردد خاک | | جوش جاهل چو آتش و خاشاک |
زانکه ديوانه را عمل نبود | | علم ديوانه بيخلل نبود |
که نگردد به رستخيز تباه | | علما راست رتبتي در جاه |
به اجل نيز مرد نتواند | | علم را دزد برد نتواند |
نه به سيل زمين در آب شود | | نه به ميل زمان خراب شود |
که چو شد کهنه تازهتر باشد | | جوهر علم همچو زر باشد |
علم ازين بيشتر چه داد کند؟ | | نفس را علم مستفاد کند |
دانش ذات خويش ميبايد | | آنچه در علم بيش ميبايد |