امتزاج اين دو روح را با هم
امتزاج اين دو روح را با هم
شاعر : اوحدي مراغه اي
چونکه در اعتدال شد محکم امتزاج اين دو روح را با هم سايهي نور چون بدان انداخت نفس دانا بدان تعلق ساخت شد به قامت ز استقامت راست نوع انسان از آن ميان برخاست تن تباهي نديد و جان دايم تن او شد به عقل و جان قايم زانکه او را سه روح و يک بدنست صاحب علم و صنعت و سخنست زبدهي اين نبات و حيوانست و آنچه اصل وجود انسانست مايهي نشو و پرورش سازد آدمي زين دو چون خورش سازد خون شود در تن از حرارت هضم آن غذا در بدن چو يابد نظم يابد آن خون ز روح پيوندي چون برآيد برين سخن چندي به سپيدي چو زيبق و چو زجاج شودش رنگ از اعتدال مزاج اصل اين چند فرع دانندش در چنين حال زرع خوانندش نسبتش با بدن درست شود در زواياي پشت رست شود چون کند خفت خلوتي با جفت اينچنين خوب گوهري ناسفت به دهان رحم ز مجري صلب در نهد روي از آن حدايق غلب زود اندر مشيمه شان ريزد باز با آب زن در آميزد خلعت تربيت برو پوشند هفت کوکب به کار او کوشند تا چو خون نژند سازندش به رحم شهر بند سازندش تا در آن جايگه قرار کند چرخ پيوندش استوار کند اندران وقت کو بود يارش ماه اول زحل کند کارش متغير به شکل و صورت و رنگ گردد اين خون در آن مشيمهي تنگ بر چنين آب نطفه نام نهند در هنر زمرهاي که گام نهند طفل پردان و معنوي باشد اين زمان گر زحل قوي باشد هر يکي زين قياس حکمي رفت بر يکايک ستارگان زين هفت مدد و ياور و پناه دوم مشتري باشدش به ماه دوم باز گردد به رنگهاي دگر سرخ جامه شود بسان جگر زان پديد آيد اختلاجي نرم افتدش در مسام بادي گرم اندرين حالتش ولد خوانند حکمايي، که رسم وحد دانند يا گزند و مخافتي نرسد گر سوم ماهش آفتي نرسد متصرف شود در اندامش يارمندي رسد ز بهرامش با دگر عضوها کند روشن عضوهاي رئيسه را در تن نزد دانا لقب جنين باشد ولدي را که حالت اين باشد شودش نقش بند پيکر و چهر ماه چارم به قوت خود مهر روحش اندر بدان روان گردد تن او نغز و پرتوان گردد مرد داننده کودکش خواند در شکم خويش را بجنباند از سرش موي رستن آغازد ماه پنجم بهزهره پردازد صورت چشم و گوش و بيني و فم منفصل گرددش رسوم از هم شود از انجمش عطارد يار چون به ماه ششم رساند کار داد ترکيب هاش داده شود در دهانش زبان گشاده شود رويش از روشني چو ماه کند هفتم او را قمر نگاه کند گر بزايد بماند اين فرزند اندرين ماه بيخلاف و گزند نوبت آيد به کوکب کيوان هشتمين ماه باز ازين ايوان هم شود کار زندگيش تمام گر ز مادر بزايد اين هنگام اندران راه سهمناک درشت در نهم مشتريش باشد پشت قوتي در ولد پديد شود سعدش اين بند را کليد شود وز شکنجي چنان برون کندش تا بتدريج سرنگون کندش او سبک، ليک ازو شکم سنگي مدتي بوده اندران تنگي هر دو از بار يکدگر خسته طفل در تنگ و مادر آهسته رنجه از خفت و خيز کدبانو دست بر روي، ارنج بر زانو خبر از بنيت و نبوت نه قوت آن خون و هيچ قوت نه در دگر محنت اوفتد چندي چون برون آيد از چنان بندي