چون شوي آنچنان که ميبايي

چون شوي آنچنان که ميبايي شاعر : اوحدي مراغه اي چون تو با خويشتن نمييي؟ چون شوي آنچنان که ميبايي تا مگر خويش را بداني تو نظري کن درين معاني تو به چه زحمت به بارت آوردند؟ کز براي چه کارت آوردند؟ بکه اميد و التجا داري؟ کيستي؟ روي در کجا داري؟ باز کن بند نامه آهسته نامه‌ي ايزدي تو، سر بسته کرده با يکدگر به يک جا عقد تا ببيني تو هر دو گيتي نقد که نه ايزد درين صحيفه نگاشت از کم و بيش نکته‌اي نگذاشت باز دان از هزار آن صد را اي کتاب...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چون شوي آنچنان که ميبايي
چون شوي آنچنان که ميبايي
چون شوي آنچنان که ميبايي

شاعر : اوحدي مراغه اي

چون تو با خويشتن نمييي؟چون شوي آنچنان که ميبايي
تا مگر خويش را بداني تونظري کن درين معاني تو
به چه زحمت به بارت آوردند؟کز براي چه کارت آوردند؟
بکه اميد و التجا داري؟کيستي؟ روي در کجا داري؟
باز کن بند نامه آهستهنامه‌ي ايزدي تو، سر بسته
کرده با يکدگر به يک جا عقدتا ببيني تو هر دو گيتي نقد
که نه ايزد درين صحيفه نگاشتاز کم و بيش نکته‌اي نگذاشت
باز دان از هزار آن صد رااي کتاب مبين، ببين خود را
ورنه بس محتشم کسي، اي صدرخويشتن را نمي‌شناسي قدر
نه به بازي شدي خليفه لقبهم خلف نام و هم خليفه نسب
گنج تقديس را طلسمي توذات حق را بهينه اسمي تو
به قوي مظهر صفات شديبه بدن درج اسم ذات شدي
در پس قاف قالبت پنهانهم چو سيمرغ رازهاي جهان
زانکه هستي دو کون بي کم کاستسر موي ترا دو کون بهاست
جبروت آشيانه‌ي دل توملکوتست جاي و منزل تو
قوتي چند روحي و ملکيبا تو همره ز طالع فلکي
ليک در جبه‌اي، نه آگاهيقالبت قبه ايست اللهي
کرده خطهاي معقلي پيوندبر تو کلک سپهر صورت بند
کايةالکرسيست و کنزالعرشهيکل تست حرز قيم فرش
خط بي‌چون و بي‌چگونه توييصنع را برترين نمونه تويي
هم حروفت قلم نوشته‌ي اوستهم خمير تنت سرشته‌ي اوست
« ما سوي الله» در شکنجه‌ي تونقش الله نقش پنجه‌ي تو
کرده نام محمدي حاصلز سر و دست و ناف و پاي تو دل
صاد و ضاد تو چشم‌ها بر روالف قامتست و را ابرو
ها دهان تو با لب خندانطا و ظا انف و سين و شين دندان
اين بدان و در آن دگر ميکوشميم نافست و عين و غينت گوش
بر سه دندان شين شيطان خشمميکني ز آن سر و دهان و دو چشم
چون توان گفتنش؟ که بد کردستصورتي کش به دست خود کردست
ورنه اين جا ز سجده عار نبودديو را نور عقل يار نبود
لايق مژده و نويد شديايزدت خواست تا پديد شدي
مادري نفس، تا شدي والاپدري کرد عقلت از بالا
ملکت يار و مالکت ياوراخترانت برادر و خواهر
نفست از بارگاه شاه آمدعقلت از عالم اله آمد
سوي ايشان نمي‌کني تو نگاه؟دو ملک با تو اين چنين همراه
شب قدري،تو خويش را دريابملک و روح با تو و تو به خواب
خادمان تو با جواهر پنجنه عرض گشته در سراي سپنج
سه مواليد جزوي از اسمتچار عنصر خميره‌ي جسمت
باد فراش تست و دشتيهاآب حمال تست و کشتيها
افتابت به باغ رنگ رزيستآتش از مطبخ تو آشپزيست
کز مرکب بترسي وز بسيطبر تو حفظش چنان نگشت محيط
دد و دامت ز دم هراسان شدمشکل عالم از تو آسان شد
آب و آهن يکي ز پيشه‌ي تستسنگ چون موم زير تيشه‌ي تست
وز هوا در کشي عقاب و کلنگپوست بيرون کني ز شير و پلنگ
گردن شير نرکشي به طنابدر سر پيل بر زني قلاب
سر در افسار و در عنان تواندديگران زير باروران تواند
معدن آذين گوش و گردن تستحيوان و نبات خوردن تست
جهل توفان و علم کشتي نوحآفتابست عقل و ماهت روح
حس ده‌گانه گونه گونه سروشآسمانت سرست و عرشت هوش
کرم و همتت بلند قصورخلق نيکت بهشت و سيرت حور
قهر و ديوانگي شواظ و لهبخلق بدد و زخست و نار غضب
دد و دام آز و شهوت موذيويل خشم و نعيم خشنودي
بيشه موي و درو چمنده نهانبحرها آب چشم و گوش و دهان
دره و پشته عضوهاي دگرکوهها گرده و سپر زو جگر
لحم و غضروف و جلد بر سر ويز رگ و استخوان و عضله و پي
درج کردند در تو، بلکه فزونسه هزار آلت از درون و برون
با يکي زين هر آلتي ضم گشتبعد از آن قوت نباتي هشت
کارفرماي و کار کن به شمارحاصل ضرب بيست و چار هزار
تا بلندي گرفت ديوارتشب و روز ايستاده در کارت
با کواکب و ليک در يک کنجنه فلک در دل تو دارد گنج
وز حضور سپهر تنگ نشدجان جهان را بگشت و لنک نشد
بروي تا به عرش و باز آييگر زماني به ترک تاز آيي
وز شهاب نجوم فوجا فوجشد درين جسم هفت گردون موج
زحلت فهم و فکر صايب و راستآسمانت سر و شهاب ذکاست
زهره تزيين شهوتست و طرببا تو بهرام شوکتست و غضب
تير شعر و خط و حساب و شمارمشتري زهد و علم و جاه و وقار
ماه هر حرفتي که ميخواهيمهر حکم و سياست شاهي
آب پر زورق و سفينه‌ي تستخاک پرگنج و پر دفينه‌ي تست
هم ترا خلعت صفا در برهم ترا تاج اصطفا بر سر
آدمي کي بود بدين سختي؟گاه بردار و گاه بر تختي
وين «اناالحق» تو ميتواني گفت«ليس في جبتي» تو داني گفت
چه عجب؟ چون غلام محموديگاه عبدي و گاه معبودي
همه کارش تو بنده ميسازيخواجه فارغ شدست ازين بازي
بجز از موت و چاره کردن موتدر جهان چاره‌اي نشد ز تو فوت
خاک از افلاک در گذشت بتوآفرينش تمام گشت بتو
از حقيقت به هم تو پيوستيدو سر خط حلقه‌ي هستي
کان دويي را ز بين برداريجهد آن مي‌کن، ار تو عياري
بنمايم هزار و يک نامتنيک مستم و گرنه زين جامت
بشناس اينقدر که اين کافيستبستان اين که شربتي صافيست
ترسمت برجهي که: « سبحاني»بيش ازين گرد و حرف برخواني
وز پي آن زيادتي ميرانآنچه گفتم به نقد نيک بدان


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.