شرم دار، اي پدر، ز فرزندان
شرم دار، اي پدر، ز فرزندان
شاعر : اوحدي مراغه اي
ناپسنديده هيچ مپسند آن شرم دار، اي پدر، ز فرزندان تا نگردد ليم و فاحشه گوي با پسر قول زشت و فحش مگوي تا بدارد ز کردههاي تو شرم تو بدارش به گفتها آزرم نظرش هم ز کار باز مدار بچهي خويش را به ناز مدار نکشد محنت و زبون بختي چون به خواري برآيد و سختي جور کن، تا شود سر افگنده کارش آموز، تا شود بنده تو شوي پير و او جوان گردد مدهش دل، که پهلوان گردد ور کمر يافت، خود اسير شود گر کمانش خري، چو تير شود بگدازد ز هجر خود جگرت ننشيند، سفر کند ز برت هر زمان آورند ازو خبري هر دم آيد به روي او خطري پدر اندر فراق او ميرد مادر از اشتياق او ميرد گر اجازت دهي همي کشتيش چون هوس کرد پنجه و کشتيش يا شود دزد مال و زر بنهد يا به جنگيش برند و سر بدهد اين بلا دسترشتهي تو بود گر چه فرزند کشتهي تو بود