شيخکي بر فسانه بود وگزاف شيخکي بر فسانه بود وگزافشاعر : اوحدي مراغه اي چشم بر هم نهاده ميزد لافشيخکي بر فسانه بود وگزافحرمت و آب رخ بکاستمشدر حديثي دليل خواستمشبه غضب گفت: ازين سخن بگذراز مريدان او مريدي خرشرح گردون ز جبرييل مخواهاو دليلست ازو دليل مخواهور جدل ميکني به مدرسه روهر چه گويد به گوش دل بشنوتن نهادم به عجز و خاموشيچون نظر کردم آن غضب کوشيمرغ ريش مرا نهشتي بالگر نه تسليم کردمي در حال