ننويسي جواب کس به يقين | | تا نگردي تو مجتهد در دين |
فقنا زين مقولهي بيباک | | نفس مفتي ز خبث بايد پاک |
بد و نيک ار چه هيچ خود بنماند | | زين قضا جز قضاي بد بنماند |
چنگ در حجت و بهانه زده | | گر بزي چند ريش شانه زده |
درهاي در برابر آونگان | | دست پيچيده در ميان، لنگان |
تا که آيد ز بامداد پگاه؟ | | هم چو کرد کريوه چشم به راه |
مرگ حلق که را خناق دهد؟ | | که زن خويش را طلاق دهد؟ |
گشته ايشان ستاره، او شده بدر | | مهتري را نشانده اندر صدر |
وانکه پنج آورد، دهش باشد | | هر که رشوت برد، رهش باشد |
ندهي، کير خر به خانه بري | | زر دهي، گوي از ميانه بري |
دل پر از درد و اندرون پر داغ | | قاضيي مرد وماند ازو صد باغ |
با چنان داغ دوزخست بهشت | | باغها چون برفت و داغ بهشت |
در سلف پيشواي دين بودند | | سروراني، که پيش ازين بودند |
ده سلمان و باغ بوذر کو؟ | | گر بدينگونه زيستند که او |
بيغرض کار خلق بايد ساخت | | نرد اين درد پاک بايد باخت |
داغ انصاف بر جبين دارد | | دل آنکس که درد دين دارد |
به فريب عمل رضا ندهي | | کوش تا تکيه بر قضا ندهي |
پر بود کان قضا بلا گردد | | زانکه چون خواجه مبتلا گردد |
پيشت اثبات مال خويش کنند | | چون دو کس رفع حال خويش کنند |
جز به يک چشمشان نگاه مکن | | به يکي ميل بيگواه مکن |
نايبان نيز را بکن چاره | | چون نخواهي تو رشوه و پاره |
آب ما ميبرد پيادهي تو | | که به نيروي عدل سادهي تو |
عادلي را اگر قبول کند | | عدلت از راستي عدول کند |
از وکيلان بد تباه شود | | کارت از رونق ار چو ماه شود |
تا قضاي سپهر گردد فاش | | چه قدر باشد اين قضاي تو؟ باش |
چه بري جز وبال و وزر به گور؟ | | پاي بر دست شرع و سر پر شور |
چو نظر در جحيم و ويل کند | | جيفه باشد که خواجه ميل کند |
چشمها تيره، کوچها تاريک | | شرع را شارعيست بس باريک |
گر به جايي رسد تو هم برسان | | حکم قاضي به اعتماد کسان |