صرف طاعت کن اين جواني را

صرف طاعت کن اين جواني را شاعر : اوحدي مراغه اي بنگر آنروز ناتواني را صرف طاعت کن اين جواني را کز جهان جز نصيب نتوان خورد عاقلي، گرد نانهاده مگرد از درون زنگ بغض و کين بزادي در دل خود مکن حسد را جاي پادشاهي؟ به خير چستي تو سلطنت چيست؟ تن درستي تو ملکت قاف تا به قافت هست گر دل ايمن و کفافت هست گفتن بيش بار خر باشد رنج و بيشي به يکديگر باشد آنچه داني ز کس دريغ مدار نظر از پيش و پس دريغ مدار گر چراغي درآوري ياريست چشمها تيره،...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
صرف طاعت کن اين جواني را
صرف طاعت کن اين جواني را
صرف طاعت کن اين جواني را

شاعر : اوحدي مراغه اي

بنگر آنروز ناتواني راصرف طاعت کن اين جواني را
کز جهان جز نصيب نتوان خوردعاقلي، گرد نانهاده مگرد
از درون زنگ بغض و کين بزاديدر دل خود مکن حسد را جاي
پادشاهي؟ به خير چستي توسلطنت چيست؟ تن درستي تو
ملکت قاف تا به قافت هستگر دل ايمن و کفافت هست
گفتن بيش بار خر باشدرنج و بيشي به يکديگر باشد
آنچه داني ز کس دريغ مدارنظر از پيش و پس دريغ مدار
گر چراغي درآوري ياريستچشمها تيره، خانها تاريست
دست دستش به ديگران برسانهر چه دانسته‌اي ز پيش کسان
ظلم خوانندش، ار چه بد نبودنيکي ار در محل خود نبود
عاقلش عدل خواند، ار چه به دستوز بدي آنچه او بجاي خودست
با فرومايگان ستيزه نبردهر که خود را نخواست کوچک و خرد
عيب کردن ز ديگران عيبستحکمت نيک وبد چو در غيبست
نيکويي ورز، اگر تواني توهر چه ورزش کني هماني تو
دوستي کم کند ترش روييمهر محکم شود ز خوش خويي
صفتي بيش ازين چکار کند؟خلق خوش خلق را شکار کند
وز فزونيش دشمني خيزدهزل آب رخت فرو ريزد
شهوتت مغز استخوان ببرددل به جانان مده، که جان ببرد
وانکه پوشيده داشت مار تو اوستآنکه عيب تو گفت يار تو اوست
پرده‌داري ز پس دريده مجويدوستي از درم خريده مجوي
پخته‌اي، در گذر ز خامي چندخواجه‌اي، بگذر از غلامي چند
در مکن پنجه و ميلادستتا تو باشي به کار بالا دست
گوي خيري ببر ز ميدانشچرخ رام تو گشت و دورانش
دست در کيسه‌ي سعادت کنگفت خود را به داد عادت کن
ميکند بذل تا درم داردماه گردون که اين کرم دارد
هم به خوبي همي ستايندشهم به انگشت مينمايندش
چون ببينند مردم انعامشآنکه ماه زمين بود نامش
سال و مه مدحت و ثنا گوينددر پيش روز و شب دعا گويند
مرد را منهج و طريقي هستبه جزين خورد و خواب و خيز و نشست
احتما يابد از طعام و شرابچون مزاج هوا تبه شد و آب
نرهد مرد جز به ترک مرادز دم رتبت و دوام سعاد
چه نشيني؟ بساز اکسيريحل و عقديت هست و تدبيري
ورنه رفتيم، هر چه خواهي کنپند ما گوش دار و شاهي کن
از گواهان شب نشيني منگوش کن راز و روز بيني من
نيستم بي‌تو در شبان درازگر چه روز از کسم نپرسي راز
شب نشينم، که شب نشانم نيستروز ازين فتنه‌ها امانم نيست
کين سخن‌ها گواه حال منستخود چه محتاج قيل و قال منست؟
مکن اندر دماغ باد جهانخود وفا نيست در نهاد جهان


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.