زو زيادت بخواه و زاري کن | | نعمتش را سپاسداري کن |
کامهاي دگر طفيل بود | | چون به شکر و ثبات ميل بود |
کم شراب مزيد نوشي تو | | زانکه در شکر اگر نکوشي تو |
هم بدل شکر اين بضاعت کن | | هم به تن شکر استطاعت کن |
ديدن عجز از آنکه شکر خداست | | شکر دل رحمت و خلوص و رضاست |
کار کردن به اختيار و به جبر | | شکر تن خدمت و تحمل و صبر |
به زبان عذر آن ببايد خواست | | از دل و تن چو شکر گردد راست |
دست در دامن رسول زني | | گر ز دانش در قبول زني |
خواجه دارد لواي حمد به دست | | ديگر آن را لواي شکري هست |
جان او برکشد به حمد آواز | | آنکه شد چشم او به منعم باز |
جز به شکرش زبان بدر نکند | | و آنکه از نعمتش گذر نکند |
کو ترا بشنواند اين آواز | | خويشتن را متابع او ساز |
بشنود هر زمان خطابي نو | | گر شود خاطرت خطاب شنو |
تا نبخشي به مصطفي دل و هوش | | اين خطابت نيايد اندر گوش |
راه يابي به کار خانهي راز | | لهجهي او اگر بيابي باز |
نشناسي، هر آنچه خواهي گوي | | در شناساست اين سخن را روي |
از براي ضمير دراکان | | سر به مهرست سر اين پاکان |
که ازو دور نيست چنبر غول | | ديو را نيست تاختن بر گول |
سر بيدار در کمند آرد | | پاي دانندگان به بند آرد |
جز به توفيق نيست، يا اخلاص | | از دم و دام اين نهنگ خلاص |
تا ز کردار خود خجل نروي | | کوش تا بيحضور دل نروي |
پي دل رو، که کار دل دارد | | اندرين پرده بار دل دارد |
علم جان را بر آسمان آرد | | عقل دل را به علم بنگارد |
نام کفران مبر، که عاق شوي | | شکر کن، تا شکر مذاق شوي |
حق يک شکر نا توانستن | | غايت شکر چيست؟ دانستن |
پيش انعام او نيارد سنگ | | شکر ما گر رسد به هفت اورنگ |