مرا گوئي چه سر داري، سر سوداي او دارم
مرا گوئي چه سر داري، سر سوداي او دارم
شاعر : خاقاني
به خاک پاي او کاميد خاک پاي او دارم مرا گوئي چه سر داري، سر سوداي او دارم من آنگه جاي او دانم که جان را جاي او دارم ازو تا جان اگر فرقي کنم کافر دلي باشد نينديشم که چون خاصان قبول راي او دارم گر او از لطف عام خود مرا مقبول خود دارد دل اينجا از سگان کيست تا پرواي او دارم اگر دل در غمش گم شد چه شايد کرد، گو گم شو ندا آيد که تا سر دارم اين سوداي او دارم بن هر موي را گر باز پرسي تا چه سر دارد که جان داروي خويش از درد جان افزاي او دارم به جان او کزو جان را به درد اوست خرسندي که در گردن کمند زلف دود آساي او دارم شکارم کرد زلف او چو آتش سرخ رخ زانم خجل باشم که اين خلعت نه بر بالاي او دارم اگر صد جان خاقاني به بالايش برافشانم