در دستت اوفتادم چون مرغ پر بريده شاعر : خاقاني در پيشت ايستادم چون شمع سر بريده در دستت اوفتادم چون مرغ پر بريده چشم بدم که ماندم از تو نظر بريده چشم از تو مي بدزدم پيش رقيب گويي حلق هزار خلقي بر رهگذر بريده از تيغ بيوفايي بيني چو برنشيني اي تو ميان جانم زان زارتر بريده ديدي که تير غازي مويي چگونه برد پيوند وصل داده هم بر اثر بريده پيمان مهر بسته هم در زمان شکسته هردم هزار منزل راه خطر بريده جان من از خيالت در عالم وصالت بر پايهي...