جان از تنم برآيد چون از درم درآئي شاعر : خاقاني لب را به جاي جاني بنشان به کدخدائي جان از تنم برآيد چون از درم درآئي کز خود برون نيايد آنجا که تو درآئي جان خود چه زهره دارد اي نور آشنايي از کار بازماند همچون بت از خدائي جاني که يافت از خم زلفين تو رهائي در نيمه راه عقلم هم خوف و هم رجائي بر زخمهاي جانم هم درد و هم دوائي وانگاه سر برآرم کاين است پادشائي از پاي پاسبانت بوسي کنم گدائي تبهاي من ببندي لبها چو برگشائي تبهاي هجر دارم شبها...