جان از تنم برآيد چون از درم درآئي

جان از تنم برآيد چون از درم درآئي شاعر : خاقاني لب را به جاي جاني بنشان به کدخدائي جان از تنم برآيد چون از درم درآئي کز خود برون نيايد آنجا که تو درآئي جان خود چه زهره دارد اي نور آشنايي از کار بازماند همچون بت از خدائي جاني که يافت از خم زلفين تو رهائي در نيمه راه عقلم هم خوف و هم رجائي بر زخم‌هاي جانم هم درد و هم دوائي وانگاه سر برآرم کاين است پادشائي از پاي پاسبانت بوسي کنم گدائي تب‌هاي من ببندي لب‌ها چو برگشائي تب‌هاي هجر دارم شب‌ها...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جان از تنم برآيد چون از درم درآئي
جان از تنم برآيد چون از درم درآئي
جان از تنم برآيد چون از درم درآئي

شاعر : خاقاني

لب را به جاي جاني بنشان به کدخدائيجان از تنم برآيد چون از درم درآئي
کز خود برون نيايد آنجا که تو درآئيجان خود چه زهره دارد اي نور آشنايي
از کار بازماند همچون بت از خدائيجاني که يافت از خم زلفين تو رهائي
در نيمه راه عقلم هم خوف و هم رجائيبر زخم‌هاي جانم هم درد و هم دوائي
وانگاه سر برآرم کاين است پادشائياز پاي پاسبانت بوسي کنم گدائي
تب‌هاي من ببندي لب‌ها چو برگشائيتب‌هاي هجر دارم شب‌ها بينوائي
از من مرا چه خيزد اکنون که تو مرائيگمراه گردم از خود تا تو رهم نمائي
خاقاني از تحير پرسان که تو کجائيتو خود نهان نباشي کاندر نهان مائي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط