مرا چو صفر تهي دار و چون الف تنها | | ز هرچه زيب جهان است و هرکه ز اهل جهان |
که عافنا و قنا شر ما قضيت لنا | | قنوت من به نماز و نياز در اين است |
فرو گشاي ز من طمطراق الشعرا | | مرا به منزل الا الذين فرود آور |
که علم توست شناساي ربنا ارنا | | يقين من تو شناسي ز شک مختصران |
که بر زناي زن زيد گشتهاند گوا | | مرا ز آفت مشتي زياد باز رهان |
که مولعاند به نقش ريا و قلب ريا | | خلاص ده سخنم را ز غارت گرهي |
به گوش خاطر ايشان رسان که لابشري | | به روز حشر که آواز لاتخف شنوند |
چو کوزه پيش نهاده شکم ز استسقا | | چو کاسه باز گشاده دهان ز جوع الکلب |
که او زمين کثيف است و من سماي سنا | | اگر خسيسي بر من گران سر است رواست |
نشسته باد زمين و ستاده باد سما | | گر او نشسته و من ايستادهام شايد |
که هم زمين بود آسوده و آسمان دروا | | ور او به راحت و من در مشقتم چه عجب |
که يادگار هم اسما نکوتر از اسما | | سخن به است که ماند ز مادر فکرت |
که عمر بيشبها دادمش به شيربها | | عروس عافيت آنگه قبول کرد مرا |
چو خوشه باز بريدم گلوي کام و هوا | | چو کشت عافيتم خوشه در گلو آورد |
که در شب امل من سپيده شد پيدا | | خروس کنگرهي عقل پر بکوفت چو ديد |
چو روز پانزده ساعت کمال يافت ضيا | | چو ماه سي شبه ناچيز شد خيال غرور |
که باژ گونه روي بود چون خط ترسا | | مسيح وار پي راستي گرفت آن دل |
که هم مسيح خبر دارد از مزاج گيا | | ز مرغزار سلامت در مراست خبر |
کز اين سواد بترس از حوادث سودا | | مرا طبيب دل اندرز گونهاي کرده است |
که نيشتر خوري ار بيشتر خوري حلوا | | به تلخ و ترش رضا ده به خوان گيتي بر |
زبون چارزباني مکن دو حور لقا | | اسير طبع مخالف مدار جان و خرد |
که مغز بيگنهان را دهد به اژدها | | که پوست پارهاي آمد هلاک دولت آن |
به شيب و مقرعه دعوت همي کند که بيا | | مرا شهنشه وحدت ز داغ گاه خرد |
به ارغوان ده رنگ و به ارغنون آوا | | از اين سراچهي آوا و رنگ دل بگسل |
نه کودکي نه مقامر ز خاک چيست تو را؟ | | در اين رصد گه خاکي چه خاک ميبيزي |
ز بام کعبه ند زدند مکيان ديبا | | به دست آز مده دل که بهر فرش کنشت |
کسي نبرد زنجير مسجد الاقصا | | به بوي نفس مکن جان که بهر گردن خوک |
تو بازمانده چو موسي به تيه خوف و رجا | | ببين که کوکبهي عمر خضر وار گذشت |
از آن سوي عرفات است چشم بر فردا | | پرير نوبت حج بود و مهد خواجه هنوز |
به قصد فصد چه کوشي و ماه در جوزا | | به چاه جاه چه افتي و عمر در نقصان |
نشاط طفل نماز دگر بود عذرا | | برفت روز و تو چون طفل خرمي آري |
به صد خزينه تبذل به دانگي استقصا | | چو عمر دادي دنيا بده که خوش نبود |
پرند عمر تو را ميبرند رنگ و بها | | دو رنگي شب و روز سپهر بوقلمون |
شب بنفشه وش و روز ياسمين سيما | | دو چشمهاند يکي قير و ديگري سيماب |
که گرد چشمهي حيوان و کوثري به چرا | | تو غرق چشمهي سيماب و قير و پنداري |
سپيد ناخنه دار تو سياه نابينا | | جهان به چشمي ماند در او سياه و سپيد |
چهار ميخ کند زير خيمهي خضرا | | ببر طناب هوس پيش از آنکه ايامت |
به ناوک سحري بر شکن مصاف فضا | | به صور نيم شبي درفکن رواق فلک |
به هفت مهرهي زرين و حقهي مينا | | جهان به بوالعجبي تا کيت نمايد لعب |
چو حقه بيدل و مغزي چو مهره بي سر و پا | | تو را به مهره و حقه فريفتند ايراک |
اجل چو گنبد گل برشکافدت عمدا | | فريب گنبد نيلوفري مخور که کنون |
که در تموز ندارد دليل برف هوا | | ز خشک سال حوادث اميد امن مدار |
چه روز باشه و صيد است دست پر نکبا | | چه جاي راحت و امن است و دهر پر نکبت |
ببين به پشه که زوبين زن است و نيست کيا | | مگو که دهر کجا خون خورد که نيست دهانش |
مخور کرفس که پر کژدم است بوم و سرا | | مساز عيش که نامردم است طبع جهان |
که حصرم از پس شش ماه ميشود صهبا | | ز روزگار وفا هم به روزگار آيد |
کجا روي که ز پيش آتش است و پس دريا | | چه خوش بوي که درون وحشت است و بيرون غم |
که از زکات ستانان زکات خواست عطا | | خوشي طلب کني از دهر، ساده دل مردا |
که بي زبان دفع زبانيه است آنجا | | سلاح کار خود اينجا ز بي زباني ساز |
که يک زبان چون ترازو بوي به روز جزا | | چو خوشه چند شوي صد زبان نميخواهي |
چو ماهي است بريده زبان در آن ماوا | | در اين مقام کسي کو چو مار شد دو زبان |
زبان به صورت تيغ و دهان نيام آسا | | خرد خطيب دل است و دماغ منبر او |
براي نام بود در برش نه بهر وغا | | درون کام نهان کن زبان که تيغ خطيب |
که در ولايت قالوابلي رسي از لا | | زبان به مهر کن و جز بگاه لا مگشاي |
که رخت نفکني الا به منزل الا | | دو اسبه بر اثر لا بران بدان شرطي |
درم خريد رسول اللهت کند به بها | | مگر معاملهي لا اله الا الله |
که بارگير سليمان نکوتر است صبا | | زبان ثناگر درگاه مصطفي خوشتر |
عروس سخت شگرف است و حجله نا زيبا | | ثناي او به دل ما فرو نيايد از آنک |
سياه گشت به پيرانه سر، سر دنيا | | سپيد روي ازل مصطفي است کز شرفش |
زني است بر سر گهوارهاي بمانده دوتا | | فلک به دايگي دين او در اين مرکز |
دلش خليفهي کتاب علم الاسما | | دمش خزينهگشاي مجاهز ارواج |
به فرق حاجب بارش نثار بار خدا | | به پيش کاتب وحيش دوات دار، خرد |
هزار فضل ربيعش خريطه دار سخا | | هزار فصل ربيعش جنيبه دار جمال |
ميان چشمهي خضر است ماهيي گويا | | زبان در آن دهن پاک گوئيا که مگر |
به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعي | | دو شاخ گيسوي او چون چهار بيخ حيات |
که آب و گل را آبستني دهد ز نما | | نه باد گيسوي او ز آتش بهار کم است |
نداشت از غم امت به اين و آن پروا | | عروس دهر و سرور جهان نخواست از آنک |
وز اين اباي گلوگير ابا نمود ابا | | از اين حريف گلو بر حذر گزيد حذر |
نداشت ساعد دين ياره داشتن يارا | | چهار يارش تا تاج اصفيا نشدند |
خزينه خانهي عشق است در به مهر رضا | | الهي از دل خاقاني آگهي که در او |
به رحمت اين جگر گرم را بساز دوا | | از آن شراب که نامش مفرح کرم است |