ز هرچه زيب جهان است و هرکه ز اهل جهان

ز هرچه زيب جهان است و هرکه ز اهل جهان شاعر : خاقاني مرا چو صفر تهي دار و چون الف تنها ز هرچه زيب جهان است و هرکه ز اهل جهان که عافنا و قنا شر ما قضيت لنا قنوت من به نماز...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ز هرچه زيب جهان است و هرکه ز اهل جهان
ز هرچه زيب جهان است و هرکه ز اهل جهان
ز هرچه زيب جهان است و هرکه ز اهل جهان

شاعر : خاقاني

مرا چو صفر تهي دار و چون الف تنهاز هرچه زيب جهان است و هرکه ز اهل جهان
که عافنا و قنا شر ما قضيت لناقنوت من به نماز و نياز در اين است
فرو گشاي ز من طمطراق الشعرامرا به منزل الا الذين فرود آور
که علم توست شناساي ربنا ارنايقين من تو شناسي ز شک مختصران
که بر زناي زن زيد گشته‌اند گوامرا ز آفت مشتي زياد باز رهان
که مولع‌اند به نقش ريا و قلب رياخلاص ده سخنم را ز غارت گرهي
به گوش خاطر ايشان رسان که لابشريبه روز حشر که آواز لاتخف شنوند
چو کوزه پيش نهاده شکم ز استسقاچو کاسه باز گشاده دهان ز جوع الکلب
که او زمين کثيف است و من سماي سنااگر خسيسي بر من گران سر است رواست
نشسته باد زمين و ستاده باد سماگر او نشسته و من ايستاده‌ام شايد
که هم زمين بود آسوده و آسمان درواور او به راحت و من در مشقتم چه عجب
که يادگار هم اسما نکوتر از اسماسخن به است که ماند ز مادر فکرت
که عمر بيش‌بها دادمش به شيربهاعروس عافيت آنگه قبول کرد مرا
چو خوشه باز بريدم گلوي کام و هواچو کشت عافيتم خوشه در گلو آورد
که در شب امل من سپيده شد پيداخروس کنگره‌ي عقل پر بکوفت چو ديد
چو روز پانزده ساعت کمال يافت ضياچو ماه سي شبه ناچيز شد خيال غرور
که باژ گونه روي بود چون خط ترسامسيح وار پي راستي گرفت آن دل
که هم مسيح خبر دارد از مزاج گياز مرغزار سلامت در مراست خبر
کز اين سواد بترس از حوادث سودامرا طبيب دل اندرز گونه‌اي کرده است
که نيشتر خوري ار بيشتر خوري حلوابه تلخ و ترش رضا ده به خوان گيتي بر
زبون چارزباني مکن دو حور لقااسير طبع مخالف مدار جان و خرد
که مغز بي‌گنهان را دهد به اژدهاکه پوست پاره‌اي آمد هلاک دولت آن
به شيب و مقرعه دعوت همي کند که بيامرا شهنشه وحدت ز داغ گاه خرد
به ارغوان ده رنگ و به ارغنون آوااز اين سراچه‌ي آوا و رنگ دل بگسل
نه کودکي نه مقامر ز خاک چيست تو را؟در اين رصد گه خاکي چه خاک مي‌بيزي
ز بام کعبه ند زدند مکيان ديبابه دست آز مده دل که بهر فرش کنشت
کسي نبرد زنجير مسجد الاقصابه بوي نفس مکن جان که بهر گردن خوک
تو بازمانده چو موسي به تيه خوف و رجاببين که کوکبه‌ي عمر خضر وار گذشت
از آن سوي عرفات است چشم بر فرداپرير نوبت حج بود و مهد خواجه هنوز
به قصد فصد چه کوشي و ماه در جوزابه چاه جاه چه افتي و عمر در نقصان
نشاط طفل نماز دگر بود عذرابرفت روز و تو چون طفل خرمي آري
به صد خزينه تبذل به دانگي استقصاچو عمر دادي دنيا بده که خوش نبود
پرند عمر تو را مي‌برند رنگ و بهادو رنگي شب و روز سپهر بوقلمون
شب بنفشه وش و روز ياسمين سيمادو چشمه‌اند يکي قير و ديگري سيماب
که گرد چشمه‌ي حيوان و کوثري به چراتو غرق چشمه‌ي سيماب و قير و پنداري
سپيد ناخنه دار تو سياه نابيناجهان به چشمي ماند در او سياه و سپيد
چهار ميخ کند زير خيمه‌ي خضراببر طناب هوس پيش از آنکه ايامت
به ناوک سحري بر شکن مصاف فضابه صور نيم شبي درفکن رواق فلک
به هفت مهره‌ي زرين و حقه‌ي ميناجهان به بوالعجبي تا کيت نمايد لعب
چو حقه بي‌دل و مغزي چو مهره بي سر و پاتو را به مهره و حقه فريفتند ايراک
اجل چو گنبد گل برشکافدت عمدافريب گنبد نيلوفري مخور که کنون
که در تموز ندارد دليل برف هواز خشک سال حوادث اميد امن مدار
چه روز باشه و صيد است دست پر نکباچه جاي راحت و امن است و دهر پر نکبت
ببين به پشه که زوبين زن است و نيست کيامگو که دهر کجا خون خورد که نيست دهانش
مخور کرفس که پر کژدم است بوم و سرامساز عيش که نامردم است طبع جهان
که حصرم از پس شش ماه مي‌شود صهباز روزگار وفا هم به روزگار آيد
کجا روي که ز پيش آتش است و پس درياچه خوش بوي که درون وحشت است و بيرون غم
که از زکات ستانان زکات خواست عطاخوشي طلب کني از دهر، ساده دل مردا
که بي زبان دفع زبانيه است آنجاسلاح کار خود اينجا ز بي زباني ساز
که يک زبان چون ترازو بوي به روز جزاچو خوشه چند شوي صد زبان نمي‌خواهي
چو ماهي است بريده زبان در آن ماوادر اين مقام کسي کو چو مار شد دو زبان
زبان به صورت تيغ و دهان نيام آساخرد خطيب دل است و دماغ منبر او
براي نام بود در برش نه بهر وغادرون کام نهان کن زبان که تيغ خطيب
که در ولايت قالوابلي رسي از لازبان به مهر کن و جز بگاه لا مگشاي
که رخت نفکني الا به منزل الادو اسبه بر اثر لا بران بدان شرطي
درم خريد رسول اللهت کند به بهامگر معامله‌ي لا اله الا الله
که بارگير سليمان نکوتر است صبازبان ثناگر درگاه مصطفي خوشتر
عروس سخت شگرف است و حجله نا زيباثناي او به دل ما فرو نيايد از آنک
سياه گشت به پيرانه سر، سر دنياسپيد روي ازل مصطفي است کز شرفش
زني است بر سر گهواره‌اي بمانده دوتافلک به دايگي دين او در اين مرکز
دلش خليفه‌ي کتاب علم الاسمادمش خزينه‌گشاي مجاهز ارواج
به فرق حاجب بارش نثار بار خدابه پيش کاتب وحيش دوات دار، خرد
هزار فضل ربيعش خريطه دار سخاهزار فصل ربيعش جنيبه دار جمال
ميان چشمه‌ي خضر است ماهيي گويازبان در آن دهن پاک گوئيا که مگر
به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعيدو شاخ گيسوي او چون چهار بيخ حيات
که آب و گل را آبستني دهد ز نمانه باد گيسوي او ز آتش بهار کم است
نداشت از غم امت به اين و آن پرواعروس دهر و سرور جهان نخواست از آنک
وز اين اباي گلوگير ابا نمود ابااز اين حريف گلو بر حذر گزيد حذر
نداشت ساعد دين ياره داشتن ياراچهار يارش تا تاج اصفيا نشدند
خزينه خانه‌ي عشق است در به مهر رضاالهي از دل خاقاني آگهي که در او
به رحمت اين جگر گرم را بساز دوااز آن شراب که نامش مفرح کرم است


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط