در ايرمان سراي جهان نيست جاي دل

در ايرمان سراي جهان نيست جاي دل شاعر : خاقاني دير از کجا و خلعت بيت الله از کجا در ايرمان سراي جهان نيست جاي دل دار الخلافه‌ي پدر است ايرمان سرا بنگر چه ناخلف پسري کز...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
در ايرمان سراي جهان نيست جاي دل
در ايرمان سراي جهان نيست جاي دل
در ايرمان سراي جهان نيست جاي دل

شاعر : خاقاني

دير از کجا و خلعت بيت الله از کجادر ايرمان سراي جهان نيست جاي دل
دار الخلافه‌ي پدر است ايرمان سرابنگر چه ناخلف پسري کز وجود تو
ناجسته خاک ره به کف آيد نه کيميادر جستجوي حق شو و شبگير کن از آنک
عيسي توست نفس و صليب است شکل لابالا برآر نفس چليپا پرست از آنک
آرد نسيم کعبه‌ي الا اللهت شفاگر در سموم باديه‌ي لا تبه شوي
گر بي‌چراغ عقل روي راه انبيالا را ز لات باز نداني به کوي دين
آري که از يکي يکي آيد به ابتدااول ز پيشگاه قدم عقل زاد و بس
عقل خدا پرست زند درگه صفاعقل جهان طلب در آلودگي زند
بر کتف بيور اسب بود جاي اژدهاکتف محمد از در مهر نبوت است
بر فقر دست کش که عروسي است خوش لقابا عقل پاي کوب که پيري است ژنده پوش
خوش نيست اين غريب نوآئين در اين نواجان را به فقر باز خر از حادثات از آنک
زين سوت موج محنت و زان سو شط بلااندر جزيره‌اي و محيط است گرد تو
گردون به گرد او چو محيط است در هوااز رمز درگذر که زمين چون جزيره‌اي است
هرگز سراب پر نکند قربه‌ي سقااز گشت روزگار سلامت مجوي از آنک
وامال کعبتين که حريفي است بس دغادر قمره‌ي زمانه فتادي به دست خون
آلوده دان دهان مشعبد به گندنافرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشي
در قحط سال کنعان دکان نانوااينجا مساز عيش که بس بينوا بود
زين سبزه زار خيز که زهر است در گيازين غرقگان رو که نهنگ است برگذر
گردون کبود جامه شد از ماتم وفاگيتي سياه خانه شد از ظلمت وجود
کاينک به فتح باب ضمان کرد مصطفياز خشک سال حادثه در مصطفي گريز
کز فيض او به سنگ فسرده رسد نماورد تو اين بس است که اي غيث، الغياث
اين چار مادر و سه مواليد بينوابودند تا نبود نزولش در اين سراي
تاج ازل کلاهش و درع ابد قباشاهنشهي است احمد مرسل که ساخت حق
وان عامل ارادت در عالم جزاآن قابل امانت در قالب بشر
از جودي و احد صلوات آمدش صداچون نوبت نبوت او در عرب زدند
ناخورده دست شسته ازين بي‌نمک ابابر خوان اين جهان زده انگشت بر نمک
چون عقل هم شهنشه و هم پاسبان ماآزاد کرده‌ي در او بود عقل و او
از رحمت خداي شوي خاصه‌ي خدااو رحمت خداست جهان خداي را
خاقاني از عطاي تو هست آيت ثنااي هست‌ها ز هستي ذات تو عاريت
مپسند کز نشيمن عالم کشد جفامرغي چنين که دانه و آبش ثناي توست
ديگر ندارد اين زن رعناش در عنااز عالم دو رنگ فراغت دهش چنانک
مرد آن زمان شوي که شوي از همه جداطفلي هنوز بسته‌ي گهواره‌ي فنا
شاه دل تو کرده بود کاخ را رهاجهدي بکن که زلزله‌ي صور در رسد
ديو از خورش به هيضه و جمشيد ناشتاجان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ
آن جان که وقت صدمه‌ي هجران شود فناآن به که پيش هودج جانان کني نثار
برگ گيا نه و خر تو عنبرين چرارخش تو را بر آخور سنگين روزگار
برداشته است بهر فرو داشت اين نوابر پرده‌ي عدم زن زخمه ز بهر آنک
اينجا سجود سهو کن و در عدم قضادر رکعت نخست گرت غفلتي برفت
انديک درنماندت اين کسوت از بهاگر حله‌ي حيات مطرز نگرددت
در حال استخوانش بيرزد بدان بهااز پيل کم نه‌اي که چو مرگش فرا رسد
هم پيل سازد از پي شطرنج پادشااز استخوان پيل نديدي که چرب دست
چون دل روانه شد نشود نقد تو رواامروز سکه ساز که دل دار ضرب توست
کانگه که رفت سوي فلک فوت شد دوااکنون طلب دوا که مسيح تو بر زمي است
مجروح به قباي گل از جنبش صبابيمار به سواد دل اندر نياز عشق
پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هواعشق آتشي است کاتش دوزخ غذاي اوست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط