راه نفسم بستهشد از آه جگر تاب

راه نفسم بستهشد از آه جگر تاب شاعر : خاقاني کو هم نفسي تا نفسي رانم ازين باب راه نفسم بستهشد از آه جگر تاب در روزن من هم نرود صورت مهتاب از هم نفسان نيست مرا روزي ازيراک بي‌دست شناور نتوان رست ز غرقاب بي هم نفسي خوش نتوان زيست به گيتي در گوهر آدم بود اين گوهر ناياب اميد وفا دارم و هيهات که امروز جز سايه کسي همره من نيست ز اصحاب جز ناله کسي همدم من نيست ز مردم آري نرود گرگ گزيده ز پي آب آزرده‌ي چرخم نکنم آرزوي کس سرگشته ازين بخت سبک‌پاي...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
راه نفسم بستهشد از آه جگر تاب
راه نفسم بستهشد از آه جگر تاب
راه نفسم بستهشد از آه جگر تاب

شاعر : خاقاني

کو هم نفسي تا نفسي رانم ازين بابراه نفسم بستهشد از آه جگر تاب
در روزن من هم نرود صورت مهتاباز هم نفسان نيست مرا روزي ازيراک
بي‌دست شناور نتوان رست ز غرقاببي هم نفسي خوش نتوان زيست به گيتي
در گوهر آدم بود اين گوهر ناياباميد وفا دارم و هيهات که امروز
جز سايه کسي همره من نيست ز اصحابجز ناله کسي همدم من نيست ز مردم
آري نرود گرگ گزيده ز پي آبآزرده‌ي چرخم نکنم آرزوي کس
سرگشته ازين بخت سبک‌پاي گران خوابامروز منم روز فر رفته و شب نيز
لرزنده و نالنده‌تر از تير به پرتابنالنده و دل مرده تر از مرغ به شبگير
تنگ است دلم چون دهن کوزه‌ي سيمابگرم است دمم چون نفس کوره‌ي آهن
کان قطره‌ي تلخ است که شد لل خوشاببا اين همه اميد به بهبود توان داشت
زان حصرم خام است چنين پخته مي‌نابراحت ز عنا زايد و شک ني که به نسبت
از بخشش چاه است همه ريزش دولاباز داده‌ي دهر است همه زاده‌ي سلوت
از مهر خليفه که نويسد زر قلاباي مرد سلامت چه شناسد روش دهر
وز نائبه نالم که فرو برد به من ناباز حادثه سوزم که برآورد ز من دود
خسته به گه خرط و شکسته گه طبطابسرگشته چه گويم که سر و پاي ندارم
گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاببيمارم و چون گل که نهي در دم کوره
دل هست بنفشه صفت و اشک چو عنابحاجت به جوال است و جوم نيست وليکن
زآن است که رد کرده‌ي احرارم و احبابچون زال به طفلي شده‌ام پير ز احداث
سيمرغ غم زال خورد گر نخورد بابخرسندي من دل دهدم گر ندهد خلق
عزلت به درم کوفت که فقر آمد دريابهمت به سرم گفت که جاه آمد مپذير
زان ني که ازو نيشه کني نايد جلابزان دل که در او جاه بود نايد تسليم
منگر مه نخشب چو بود ماه جهان تابمگزين در دونان چو بود صدر قناعت
خورشيد به سرطان و تو را پوشش سنجابايام به نقصان و تو را کوشش بيشي
کي پرورش پيل بود جانب سقلابکي فربهي عيش دهد آخور ايام
سکه ننهد بر درم ماهي ضرابتکيه نکند بر کرم دهر خردمند
خود ريخته گردد تو مکش دهره و مشتابدهرا چه کشي دهره به خون ريختن من
خود کشته شود ماهي بي‌حربه‌ي قصابقصاب چه آري ز پي کشتن ماهي
برتافتني نيست مشو تافته برتابهان اي دل خاقاني اگرچه ستم دهر
لفظي که قضا راند چه سلب، چه ايجابنقدي که قدر بخشد چه قلب، چه رايج
دل طاق کن از هستي و بر طاق نه اسبابخط بر خط عالم کش و در خط مشو از کس
کف بر سر بحر آيد پيدا نه به پايابجاهل نرسد در سخن ژرف تو آري
تعليق رسن باز نيايد ز رسن تابتحقيق سخن گوي نخيزد ز سخن دزد
کو آنکه هنر بخش بهين بود به آدابکو آنکه سخندان مهين بود به حکمت
کو کافي دين واسطه‌ي گوهر انسابکو صدر افاضل شرف گوهر آدم
عم نه که پدر بود و خداوند به هر بابکو آنکه ولي نعمت من بود و عم من
آن صدر من و مصدر مستقبل اعقابآن فخر من و مفتخر ماضي اسلاف
آن فاتحه‌ي طبع مرا فاتح ابوابآن خاتمه‌ي کار مرا خاتم دولت
آري ز دماغ است همه قوت اعصابدر دولت عم بود مرا مادت طبعم
زو حکمت نازنده و او منهي البابزو ديو گريزنده و او داعي انصاف
هم عمر خيامي و هم عمر خطابزآن عقل بدو گفته که اي عمر عثمان
داده لقبش در دو هنر واضح القابادريس قضا بينش و عيساي شفا بخش
وز قوس قزح زيجش وز ماه سطرلاباز نعش هدي تختش و از تير فلک ميل
آن طفل دبستان من آن مردک کذابدانم که دگرباره گهر دزدد ازين عقد
زآن تا نشناسند بگرداند جلبابهندو بچه‌اي سازد ازين ترک ضميرم
بگسست طناب سخن از غايت اطنابچون خيمه‌ي ابيات چهل پنج شد از نظم


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.