راحت از راه دل چنان برخاست

راحت از راه دل چنان برخاست شاعر : خاقاني که دل اکنون ز بند جان برخاست راحت از راه دل چنان برخاست آن ميانجي هم از ميان برخاست نفسي در ميان ميانجي بود وز همه عالمم نشان برخاست سايه‌اي مانده بود هم گم شد بام بنشست و آستان برخاست چار ديوار خانه روزن شد اشک خونين ديت ستان برخاست دل خاکي به دست خون افتاد زير پايم نمکستان برخاست آب شور از مژه چکيد و ببست لرز تيرم ز استخوان برخاست بر دل من کمان کشيد فلک ابر خونبار از آسمان برخاست ...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
راحت از راه دل چنان برخاست
راحت از راه دل چنان برخاست
راحت از راه دل چنان برخاست

شاعر : خاقاني

که دل اکنون ز بند جان برخاستراحت از راه دل چنان برخاست
آن ميانجي هم از ميان برخاستنفسي در ميان ميانجي بود
وز همه عالمم نشان برخاستسايه‌اي مانده بود هم گم شد
بام بنشست و آستان برخاستچار ديوار خانه روزن شد
اشک خونين ديت ستان برخاستدل خاکي به دست خون افتاد
زير پايم نمکستان برخاستآب شور از مژه چکيد و ببست
لرز تيرم ز استخوان برخاستبر دل من کمان کشيد فلک
ابر خونبار از آسمان برخاستآه من دوش تير باران کرد
که بدين سر نخواهد آن برخاستغصه‌اي بر سر دلم بنشست
صبح‌گاهي کز آشيان برخاستآمد آن مرغ نامه آور دوست
طيره بنشست و دل گران برخاستديد کز جاي برنخاستمش
نتوانستم آن زمان برخاستاژدها بود خفته بر پايم
کوه بر پاي چون توان برخاستپاي من زير کوه آهن بود
داندي از سر جهان برخاستپاي خاقاني ار گشادستي
وز مژه گنج شايگان برخاستمار ضحاک ماند بر پايم
زين دو مار نهنگ سان برخاستسوزش من چو ماهي از تابه
کاتشين مارم از دهان برخاستچون تنورم به گاه آه زدن
از سپيدي پاسبان برخاستدر سيه خانه دل کبودي من
خوابم از چشم سيل ران برخاستسگ ديوانه پاسبانم شد
ترسم از آب ديدگان برخاستسگ گزيده ز آب ترسد از آن
کز دمم باد مهرگان برخاستدر تموزم ببندد آب سرشک
کز سرشک آب ناردان برخاستهمه شب سرخ روي چون شفقم
سيل خونين به ناودان برخاستساقم آهن بخورد و از کعبم
ز آهن آواز الامان برخاستبل که آهن ز آه من بگداخت
چو جلاجل ز من فغان برخاستتا چو بازم در آهنين خلخال
ناله زين تار ناتوان برخاستتن چو تار قز و بريشم وار
نام کهگل به زعفران برخاسترنگ رويم فتاد بر ديوار
که گل از راه کهکشان برخاستخون دل زد به چرخ چندان موج
که اميدم ز گلستان برخاستبلبلم در مضيق خارستان
زين مغيلان باستان برخاستچند نالم که بلبل انصاف
معده را ذوق آب و نان برخاستجگر از بس که هم جگر خورد است
که دکان‌دار از دکان برخاستجان شد اينجا چه خاک بيزد تن
کابخوردش ز خاکدان برخاستخاک شد هر چه خاک برد به دوش
شايد ار درزي ار دکان برخاستجامه‌ي گازر آب سيل ببرد
کز سر تيغ خون فشان برخاستچرخ گوئي دکان قصابي است
چرب و خشکي از اين ميان برخاستبره زان سو ترازوي زينسو
قسم من لاغر و گران برخاستقسم هر ناکسي سبک فربه
زان ز دل طمع گرد ران برخاستهر سقط گردني است پهلوساي
گله مرد و غم شبان برخاستگر برفت آبروي ترس برفت
رصد از راه کاروان برخاستکاروان منقطع شد از در شهر
باج اشتر ز ترکمان برخاستاشتر اندر وحل به برق بسوخت
يار، بد عهد شد گمان برخاستنيک عهدي گمان همي بردم
از بزرگان خرده دان برخاستدل خرد مرا غمان بزرگ
از عزيزان مهربان برخاستخواري من ز کينه توزي بخت
از نفاق برادران برخاستاي برادر بلاي يوسف نيز
که نخواهد به ساليان برخاستقوت روزم غمي است سال آورد
که ازين سبز بادبان برخاستاينت کشتي شکاف طوفاني
به بقاي خدايگان برخاستقضي‌الامر کفت طوفان
خسرو صاحب القران برخاستنيست غم چون به خواستاري من
از در شاه شه‌نشان برخاستبعد کشتن قصاص خاقاني


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.