تا غبار از چتر شاه اختران افشانده‌اند

تا غبار از چتر شاه اختران افشانده‌اند شاعر : خاقاني فرش سلطانيش در برتر مکان افشانده‌اند تا غبار از چتر شاه اختران افشانده‌اند هر زري کاکسير سازان خزان افشانده‌اند شحنه‌ي نوروز نعل نقره خنگش ساخته است گوهر از الماس و مشک از پرنيان افشانده‌اند رسته چون يوسف ز چاه و دلو پيشش ابر و صبح بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشانده‌اند در رکابش هفت گيسودار و شش خاتون رديف گرد راه خيل او تا قيروان افشانده‌اند بيست و يک پيکر که از صقلاب دارد خيلتاش عاملان...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تا غبار از چتر شاه اختران افشانده‌اند
تا غبار از چتر شاه اختران افشانده‌اند
تا غبار از چتر شاه اختران افشانده‌اند

شاعر : خاقاني

فرش سلطانيش در برتر مکان افشانده‌اندتا غبار از چتر شاه اختران افشانده‌اند
هر زري کاکسير سازان خزان افشانده‌اندشحنه‌ي نوروز نعل نقره خنگش ساخته است
گوهر از الماس و مشک از پرنيان افشانده‌اندرسته چون يوسف ز چاه و دلو پيشش ابر و صبح
بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشانده‌انددر رکابش هفت گيسودار و شش خاتون رديف
گرد راه خيل او تا قيروان افشانده‌اندبيست و يک پيکر که از صقلاب دارد خيلتاش
عاملان طبع جان بر ميزبان افشانده‌اندتا که شد نوروز سلطان فلک را ميزبان
خازنان بحر در بر ميهمان افشانده‌اندتا که آن سلطان به خوان ماهي آمد ميهمان
ابر و باد آنک نمک‌ها پيش خوان افشانده‌اندوز براي آنکه ماهي بي‌نمک ندهد مزه
توده‌ي کافور و تنگ زعفران افشانده‌اندگر بدي مه بر زمين مرده از بهر حنوط
طبع کافوري که وقت مهرگان افشانده‌اندور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت
آن همه کافور کز هندوستان افشانده‌اندخورد خواهد شاهد و شاه فلک محرور وار
چار مادر بر سرش توش و توان افشانده‌اندتا جهان ناقه شد از سرسام دي ماهي برست
نطفه‌ي روحانيان بين کز نهان افشانده‌اندباز نونو در رحم‌هاي عروسان چمن
کابهاش از مغز بر شاخ جوان افشانده‌اندمغز گردون را زکام است از دم باد شمال
شير بر اطراف چشم بوستان افشانده‌اندچشم دردي داشت بستان کز سر پستان ابر
گرد زمرد بر عذارش زان عيان افشانده‌اندشاخ طفلي بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون
صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده‌اندکاروان سبزه تا از قاع صف صف کرد ارم
کاندر او قدري گلاب اصفهان افشانده‌اندباد مشک‌آلود گوئي سيب تر بر آتش است
نور خود بر يوسف مصر آستان افشانده‌اندروز و شب گرگ آشتي کردند و اينک مهر و ماه
بر سر شروان شه موسي بنان افشانده‌اندمهر و مه گوئي به باغ از طور نور آورده‌اند
نور و فر بر فرق شاه کامران افشانده‌انديا روان‌هاي فريبرز و منوچهر از بهشت
کاختران بر فر قدرش فرقدان افشانده‌اندخسرو مشرق جلال الدين خليفه‌ي ذو الجلال
چاوشانش دست بر چيپال و خان افشانده‌اندپيشکارانش خراج از هند و چين آورده‌اند
آستين بر اردشير و اردوان افشانده‌اندآستان بوسان او کز بيژن و گرگين مهند
بس که دندان‌ها ز بيم آن زبان افشانده‌اندتا زبان شکل است شمشيرش همه شيران رزم
خون و آتش زان ني چون خيز ران افشانده‌اندنيزه دارانش که از شير نيستان کين کشند
دشمنان را آتش اندر دودمان افشانده‌اندني ز آتش سوزد و اينان ز ني‌هاي رماح
کاتشين قاروره‌اش بر بادبان افشانده‌اندزهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار
کز هوا سنگ عراده‌ش در دکان افشانده‌اندسنگ، خون گريد به عبرت بر سر آن شيشه‌گر
حاسدان را صاعقه در خان و مان افشانده‌اندعالمي کز ابر جودش در بهار نعمت‌اند
خورده‌اند و بر جهودان استخوان افشانده‌اندخاصگان مريم از نخل کهن خرماي نو
دانها کاين نه رواق باستان افشانده‌انداز پي پرواز مرغ دولت او بود و بس
نورها کاين هفت شمع بي‌دخان افشانده‌اندوز پي افروزش بزم جلالش دان و بس
تخم دولت تاکنون بر امتحان افشانده‌انددر زمين چار عنصر هفت حراث فلک
بر چنين آيد ز تخمي کانچنان افشانده‌اندآن چنان تخمي چنين کشورستاني داد بر
سرکشان لشکر الب ارسلان افشانده‌اندگر کمندي وقتي اندر حلق سکساران روم
در کمر گاه پلنگان جهان افشانده‌اندبندگان شه کمند از چرم شيران کرده‌اند
شعله در شير سياه سيستان افشانده‌اندز آتش تيغي که خاکستر کند ديو سپيد
برق‌ها ز آئينه‌ي برگستوان افشانده‌اندابرها از تيغ و باران‌ها ز پيکان کرده‌اند
کز سخا دست و دلش دريا و کان افشانده‌اندتاج کيوان است نعل اسب آن تاج کيان
بس دم الحيضا که شيران ژيان افشانده‌انداز صهيل اسب شير آشوب او خرگوش وار
ز آتشين پيکان شررها قصرسان افشانده‌انددست و بازوش از پي قصر مخالف سوختن
باز من و سلوي سلوت رسان افشانده‌اندگر به عهد موسي امت را گه قحط از هوا
بر شماخي ميوه و مرغ جنان افشانده‌اندشکر الله کز بقاي شاه موسي دست ما
زير پايش افسر نوشيروان افشانده‌اندروشنان در عهدش از شروان مدائن کرده‌اند
عرشيان فيض روان بر خيروان افشانده‌اندتا به دور دولت او گشت شروان خيروان
بر هري و بلخ و مرو شاهجان افشانده‌اندعاقلان ديدند آب عز شروان خاک ذل
خاک بر روي طبيب مهربان افشانده‌اندبر حقند آنان که با عيسي نشستند ار زرشک
پيش غيري جان به طمع نام و نان افشانده‌اندآسمان گريد بر آنان کز درش برگشته‌اند
بر نتيجه سنگ و موم و ريسمان افشانده‌اندماه تابان کوري پروانگان را بين که جان
کرکسان پر بر سر خاک هوان افشانده‌اندپيش تيغش کاتش نمرود را ماند ز چرخ
ديدها بر آهن تيغ يمان افشانده‌اندجنيان ترسند ز آهن ليک از عشق کفش
گرد پي ز آنسوي نيل و عسقلان افشانده‌اندتازيانش کابل و بلغار دارند آبخور
زان غبار ره که ايام الرهان افشانده‌اندمغز گردون عطسه داد و حلق دريا سرفه کرد
کوه البرز از سم و قلزم زران افشانده‌اندآتش و باد مجسم ديده‌اي کز گرد و خوي
جفته‌اي کز نيم راه آسمان افشانده‌انداز دو سندان چار دندان زحل درهم شکست
مرکبان شه ز راه کهکشان افشانده‌انددي غباري بر فلک مي‌رفت گفتم کاين غبار
روشنان خاک سياهش در دهان افشانده‌اندتا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم
دست و کلکش گاه توقيع از بنان افشانده‌اندکوکب دري است يا در دري کز هر دري
بر جهان صد نوبر از شاخ امان افشانده‌اندپنج شاخ دست رادش کز صنوبر رسته‌اند
از دهان مار گنج شايگان افشانده‌اندتا قلم را مار گنج پادشاهي کرده‌اند
از لعاب زرد مار کم زيان افشانده‌اندبر لعاب گاو کوهي ديده‌ي آهوي دشت
کاب نيل از تارک آن ترجمان افشانده‌اندترجمان يوسف غيب است آن مصري قلم
ميغ بر مهر و زحل بر زبرقان افشانده‌اندگوئي آندم کز چه مغرب ره مشرق نوشت
اهل بابل بر رهش نزل گران افشانده‌اندچون ز تاريکي به بلغار آمد و قندز فشاند
چشمه‌ي حيوانم از لفظ و لسان افشانده‌انداين منم يارب که در بزم چنين اسکندري
از ره کلک و بنان طبع و جنان افشانده‌اندچار جوي و هشت خلدست اين که در مدحش مرا
راستان جان بر سر اين داستان افشانده‌اندداستاني نيست در دست جهان به زين سخن
گرد بر گردون ز سيمين صولجان افشانده‌اندتا شب است و ماه نو گوئي که از گوي زمين
کز کفش بر خلق فيض جاودان افشانده‌اندصولجان و گوي شه باد از دل و پشت عدو
سعد و نحسي کان دو علوي در قران افشانده‌اندبر ولي و خصمش از برجيس و از کيوان نثار


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.