زند مجوس خواند و مصحف ببر درش | | بيحرمتي بود نه حکيمي، که گاه ورد |
نعتي است زان دلبر و کعبه است دلبرش | | ني ني بجاي خويش نسيبي همي کند |
ماند به خال زلف به خم حلقهي درش | | خال سياه او حجر الاسود است از آنک |
خوانند روشنان همه خورشيد اسمرش | | سنگ سيه مخوان حجر کعبه را از آنک |
بر دست راست بيضهي مهر پيمبرش | | گويي براي بوس خلايق پديد شد |
گر چه نه جنس پيش کش است اين محقرش | | خاقانيا به کعبه رسيدي روان بپاش |
کعبه مطهر است، جنب خانه مشمرش | | ديدي جناب حق جنب آرزو مشو |
هم ز آب چاه کعبه فرو شوي يک سرش | | با آب و جاه کعبه وجود تو حيض توست |
آنک ببين معاينه فرزند شوهرش | | اين زال سرسپيد سيه دل طلاق ده |
کاين شوخ مستحاضه فرو شد به بسترش | | تا حشر مرده زست و جنب مرد هر کسي |
آن کس که با حمايل سلطان بود برش | | کي بدترين حبائل شيطان کند طلب |
جاي سها بود به بر نعش و دخترش | | خورشيد را بر پسر مريم است جاي |
مردي کن و چو طفل برون جه ز چنبرش | | از چنبر کبود فلک چون رسن مپيچ |
آخر به رنجي ار شوي اول فسون خورش | | اول فسون دهد فلک آخر گلو برد |
چون صيد شد به قهر ببرند حنجرش | | اول به رفق دانه فشانند پيش مرغ |
چون من نبود و هم نبود يک ثناگرش | | سوگند خور به کعبه و هم کعبه داند آنک |
يارب چو کعبه دار عزيز و معمرش | | شکر جمال گوي که معمار کعبه اوست |
شاه سخا سخن ز فلک ديد برترش | | شاه سخن به خدمت شاه سخا رسيد |
از روم ساخت جوشن و از مصر مغفرش | | طبع زبان چو تير خزر ديد و تيغ هند |
ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخمرش | | آري منم که رومي مصري است خلعتم |
ز آن کس که رکن خانهي دين خواند جعفرش | | صبح و شفق شدم سر و تن ز اطلس و قصب |
بر ابلق فلک فکنم زين به استرش | | بر تاج آفتاب کشم سر به طوق او |
ز آن رد نکردم اين حسنات موفرش | | ديدم که سيات جهانش نکرد صيد |
سلطان پدر نوشت و خليفه برادرش | | سلطان دل و خليفه همم خوانمش از آنک |
گر نيستي مدد ز کرامات مظهرش | | در حضرت خليفه کجا ذکر من شدي |
کاعزاز يافت گوهر آدم ز جوهرش | | ختم کمال گوهر عباس مقتفي |
از خود خليفه کرد خداي گروگرش | | از مصطفي خليفه و چون آدم صفي |
در طينت است نور يدالله مخمرش | | انصاف ده که آدم ثاني است مقتفي |
المقتفي خليفتنا مهر محضرش | | از خط کردگار فلک راست محضري |
المقتفي ابوالخلفا نقش دفترش | | در دست روزگار فلک راست محضري |
من در دعا بلال و به خدمت چو قنبرش | | بوبکر سيرت است و علي علم، تا ابد |
با من به پاي پيل کند جنگ عبهرش | | من صيد آنکه کعبهي جانهاست منظرش |
مشک است پيل بالا در سنبل ترش | | صد پيلوار خواهدم از زر خشک از آنک |
در گردن دل است کمند معنبرش | | دل تو سني کجا کند آن را که طوقوار |
از تنگي کمند، نه از وجه ديگرش | | نقد است سرخرويي دل با هزار درد |
وان زنگيانه خال سياه مدورش | | خاقاني است هندوي آن هندوانه زلف |
از ترک تاز هندوي آشوب گسترش | | چون موي زنگيش سيه و کوته است روز |
کز زلف و خال گويد و کعبه برابرش | | خاقاني از ستايش کعبه چه نقص ديد |