در پرده‌ي دل آمد دامن کشان خيالش

در پرده‌ي دل آمد دامن کشان خيالش شاعر : خاقاني جان شد خيال بازي در پرده‌ي وصالش در پرده‌ي دل آمد دامن کشان خيالش صبح دو عيد بنمود از سايه‌ي هلالش بود افتاب زردي کان روز رخ در آمد من هست نيست گشتم چون سايه در جمالش چون صبح خوش بخنديد از بيست و هشت لل شهد سپيد در لب، موم سياه خالش چشمش ز خواب و غمزه زنبور سرخ کافر بر نقطه حلقه گشته زلف زره مثالش آن خال نيم جو سنگ از نقطه‌ي زره کم جان صيد زلفش آمد ديدم به هفت حالش دل خاک پاي او شد شستم به...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
در پرده‌ي دل آمد دامن کشان خيالش
در پرده‌ي دل آمد دامن کشان خيالش
در پرده‌ي دل آمد دامن کشان خيالش

شاعر : خاقاني

جان شد خيال بازي در پرده‌ي وصالشدر پرده‌ي دل آمد دامن کشان خيالش
صبح دو عيد بنمود از سايه‌ي هلالشبود افتاب زردي کان روز رخ در آمد
من هست نيست گشتم چون سايه در جمالشچون صبح خوش بخنديد از بيست و هشت لل
شهد سپيد در لب، موم سياه خالشچشمش ز خواب و غمزه زنبور سرخ کافر
بر نقطه حلقه گشته زلف زره مثالشآن خال نيم جو سنگ از نقطه‌ي زره کم
جان صيد زلفش آمد ديدم به هفت حالشدل خاک پاي او شد شستم به هفت آبش
خاقاني از درون سو هم خوابه‌ي خيالشيار از برون پرده بيدار بخت بر در
لب خواستم گزيدن ترسيدم از ملالشگه دست بوس کردم گه ساعدش گزيدم
مشکين زره قبايش، رنگين سپر قذالشاز گرد جيش خسرو وز خون وحش صحرا
از صيدگاه خسرو کردم سبک سالشديدم که سرگران بود از خواب و صيد کرده
و آن مهد جاي مهدي چتر فلک ظلالشگفتم بديدي آخر رايات کهف امت
چون معتکف برهمن، نه قوت و نه منالشوآن عمر خوار دريا و آن روزه دار آتش
دريا شده غريقش، آتش شده زگالشوان تيغ شاه شروان آتش نماي دريا
اندر رکاب خسرو در موکب جلالشگفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتيم
آغشته بود با خاک از نعل بور و چالشاز بوي مشک تبت کان صحن صيد گه راست
گل گونه دادي از خون شاه فلک فعالشرخسار بحر ديدم کز حلق شرزه شيران
بل آب زهره شيران در آتش قتالشبل غرقه آب دريا در گوهر حسامش
لب تشنه بود بحر و بود آمدن محالششه بر کنار دريا زان صيد کرد يعني
تا بحر گشت سيراب از چشمه‌ي زلالشآهيخ تيغ هندي چون چشمه‌ي مصفي
آمد سنان خسرو، بنوشت حرز حالشمصروع بود دريا کف بر لب آوريده
هفتم زمين ملا شد بگرفت از آن ملالشيک هفته ريخت چندان خون سباع کز خون
فرياد اوج گردون از تيغ مه صقالشدر مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
جوزاي شاه يعني دست سخا سگالشچون آفتاب هر سو پيکان آتش افشان
کز دور قاب قوسين ديدند در شمالشسر بر سر کمانش آورده چرخ چندان
ز اطلس بطانه سازد پروانه‌ي نوالشز آن سان که روز مجلس در خلعتي که بخشد
مقراض وش بريدي مقراضه‌ي نصالشبر شخص شرزه شيران از خون قباي اطلس
از ضربت الف سان کردي چو سين و دالشچون در اسد رسيدي چون سنبله سنان کش
لعل پيازي از خون يک يک پشيز والشدرياي گندنا رنگ از تيغ شاه گل گون
شه چون زبان خنجر کرده به تير لالشسوفار وش ز حيرت وحشي دهان گشاده
از تيغ شه که دين را سعد است ز اتصالشاجسام وحش گشته ز ارواح خالي السير
تعليم شکر دادي هنگام انفصالشتشريف ضربت او ارواح وحشيان را
گستاخ پيش رفتي هم گور و هم غزالشاز دور تيغ خسرو چون سبزه‌وش نمودي
انسي شدي چو دادي از وحشي انتقالشآهو نخورده سبزه، سبزه بخوردي او را
کز صيد شير گردون هم عار داشت بالشچه فخر بال شه را از صيد گور و آهو
بهر حنوط رضوان تحفه برد شمالشگر خاک صيد گاهش بگذارد آسمان‌ها
شعري زننده قرعه سعد السعود فالشصيدي چنين که گفتم و اقبال صيدگه را
کابستن ظفر شد تيغ قضا جدالشدوشيزگان جنت نظاره سوي مردي
در زين سمند رستم، در کف کمند زالشگفتند آنک آنک کيخسرو زمانه
کارحام دهر خشک است از زادن همالشمختار خلق عالم خاقان اکبر آمد
هست از خط يد الله توقيع لايزالششاهي که در دو عالم طغراي مملکت را
تاييد حق تعالي کرده ندا تعالششاهي است سايس دين نوري است سايه‌ي حق
ز آن رمح اژدها سر ضحاک برده مالشز آن جام کوثر آگين جمشيد خورده حسرت
چون بيند اين عواطف بيرون ز اعتدالشيارب که آب دريا چون نفسرد ز خجلت
اما چهار ميخ است آنک زمين عقالشدريا ز شرم جودش بگريختي چو زيبق
کز هيبت بلارک شه نيست صبر و هالشگوئي سرشک شور است از چشم چرخ دريا
کاندر خور ملک نيست ايثار گنج و مالشيا از مسام کوه است آب خوي خجالت
خورشيد ميخ زر است اندر پي نعالشروح القدس براقش وز قدر هيکل او
جرم سهيل آمد چرم از پي دوالشقطب فلک رکابش هست از کمال رتبت
چترت هماي نصرت و آفاق زير بالشاي شاه عرش هيبت، خورشيد صبح رايت
چون بادريسه يک چشم اين زال بد فعالشدهر است پير مردي زال عقيم دنيا
شد بادريسه پستان آن سال‌خورده زالششد پيرمرد رامت زال از پي طراوت
نالان چو نيل مصر است از ناله تن چو نالشچون تاردق مصري در دق مرگ خصمت
هر سال در خسوفي کرد آسمان نکالشمه شد موافق او در دق بدين جنايت
چون خاک شد فسرده چون باد شد مجالشگر داشت خصم ناري چون نار صد زباني
هم کاسه‌ي سر او خواهد شدن سفالشافسرده شده ور اکنون خواهد ز تيغت آتش
غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالشجاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب
ديد اين شرف که داري ز آن نقد شد وبالشهر که از طريق نخوت آمد به دار ملکت
کز دور حاصلي نه جز برق و اشتعالشدر تو کجا رسد کس چون موسي اندر آتش
از آفتاب نايد يک ذره در جوالشهر کو به کيل يا کف هست آفتاب پيماي
چون راستي نبيند کژ سر کند زوالشخورشيد کز ترفع دنبال قطب دارد
خورشيد امر پخته در شش هزار سالشاي گوهر کمالت مصباح جان آدم
کو ميزبان نطق است وين ديگران عيالشخاقاني از ثنايت نو ساخت خوان معني
صدر تو عرش رفعت، جنت صف نعالشخاک در تو بادا از خوان آسمان به
جان بر ميان زمانه از بهر امتثالشفرمانت حرز توحيد اندر ميان جان‌ها
قيصر کم از يماکش، سنجر کم از نيالشاز بندگان صدرت شاهان سپر فکنده
بر تو درود بادا از مصطفي و آلشتا آل مصطفي را ز ايزد درود باشد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.