بر جهان منشور ملک جاودان آوردهام | | بلکه در مدح رسول الله به توقيع رضاش |
کاندر اعجاز سخن سحر بيان آوردهام | | مصطفي گويد که سحر است از بيان من ساحرم |
من ز جيب مه قوارهي پرنيان آوردهام | | ساحري را گر قواره بهر سحر آيد به کار |
نزد عقل از بيم چرخ جانستان آوردهام | | يک خدنگ از ترکش آن، شحنهي درياي عشق |
تير شحنه از پي امن شبان آوردهام | | حاسدانم چون هدف بين کاغذين جامه که من |
پس به نام شاه شرعش داغران آوردهام | | بخت من شبرنگ بوده نقره خنگش کردهام |
ايتکيني برده و الب ارسلان آودرهام | | عقل را در بندگيش افسر خدائي دادهام |
زانچنان ريم آهني تيغ يمان آوردهام | | جان زنگ آلوده در صدرش به صيقل دادهام |
چون جهان پيرانه سر طبع جوان آوردهام | | گرچه همچون زال زرپيري به طفلي ديدهام |
آتش نيسان نه بل کاب خزان آوردهام | | گرچه نيسانم خزان آرد من اندر ذهن و طبع |
روز نور آيين ترنج مهرگان آوردهام | | من سپهرم کز بهار باغ شب گم کردهام |
کاهل دانش را ز هر لفظ امتحان آوردهام | | پادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق |
شيوهي تازه نه رسم باستان آوردهام | | منصفان استاد دانندم که از معني و لفظ |
تير عيسي نطق را در خر کمان آوردهام | | ز امتحان طبع مريم زاد بر چرخ دوم |
من به شهرستان عزلت خان و مان آوردهام | | تا غز بخل آمده گر نشابور کردم |
در بيابان خموشي کاروان آوردهام | | تا نشسته بر ره دانش رصد داران جهل |
ز آتش خاطر به آبان ضميران آوردهام | | گرچه در غربت ز بيآبان شکسته خاطرم |
از شکستن تيزي خاطر عيان آوردهام | | سنگ آتش چون شکستي، تيز گردد لاجرم |
پشت در غربت کنون بر خاندان آوردهام | | خانه دار فضل و روي خانداني بودهام |
خاک شروان بلکه آب خيروان آوردهام | | تا به هر شهري بنگزايد مرا هيچ آب و خاک |
حضرت خاقان اکبر اخستان آوردهام | | از همه شروان به وجه آرزو دل را به ياد |
کاين گلاب و گل همه زان گلستان آوردهام | | هر چه دارم خشک و تر از همت و انعام اوست |
زنده ماناد او کز او اين داستان آوردهام | | او سليمان است و من موري به يادش زندهام |
آفتابم کز دم عيسي نشان آوردهام | | صبح وارم کفتابي در نهان آوردهام |
خورده قوت وزله اخوان را ز خوان آوردهام | | عيسيم از بيت معمور آمده وز خوان خلد |
هر دو قرص گرم و سرد آسمان آوردهام | | هين صلاي خشک اي پيران تر دامن که من |
بهر پيران ز افتاب و مه دو نان آوردهام | | طفل زي مکتب برد نان من ز مکتب آمده |
گنج قارون بين کز آنجا سو زيان آوردهام | | گر چه عيسيوار ازينجا بار سوزن بردهام |
کابلق گيتي جنيبت زير ران آوردهام | | رفته زينسو لاشهاي در زير و ز آنس بين کنون |
طوطي گوياست کز هندوستان آوردهام | | از نظاره موي را جاني که هر مويي مرا |
پيل بالا طوطي شکرفشان آوردهام | | من نه پيل آوردهام بسبس نظاره کز سفر |
ماه را بسته ميان خرگان سان آوردهام | | در گشاده ديدهام خرگاه ترکان فلک |
اينت صيدي چرب پهلو کارمغان آوردهام | | از سفر ميآيم و در راه صيد افکندهام |
من کمند افکنده و شير ژيان آوردهام | | گر سواران خنگ توسن در کمند افکندهاند |
رهروان را سرمهي چشم روان آوردهام | | چشم بد دور از من و راهم که راه آورد عشق |
تا در آن شست سبک صيد گران آوردهام | | بس که در بحر طلب چون صبح شست افکندهام |
گرچه در نقب افکني چل شب کران آوردهام | | نقد شش روز از خزانهي هفت گردون بردهام |
کردهام سود ار بهين عمري زيان آوردهام | | خاک پاي خاک بيزان بودهام تا گنج زر |
تا ز خاک اين مايه گنج شايگان آوردهام | | خاک بيزي کن که من هم خاک بيزي کردهام |
آن همه چون سبحه در يک ريسمان آوردهام | | ديدهام عشاق ريزان اشک داود از طرب |
من دريده خرقهي صبر و فغان آوردهام | | اشک من در رقص و دل در حال و ناله در سماع |
سکهي رخ را زر شاديرسان آوردهام | | زردي زر شادي دلهاست من دلشاد از آنک |
زرد روئي نز نهيب سر نشان آوردهام | | شمع زرد است از نهيب سر منم هم زرد ليک |
کاين سر از بهر بريدن در ميان آوردهام | | بل کز آن زردم که ترسم سر نبرندم چو شمع |
کز دل و چهره زگال و زعفران آوردهام | | هان رفيقا نشره آبي يا زگالابي بساز |
خوش نمک در طبع و شکر در زبان آوردهام | | شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت |
دل چو عود سوخته دندان کنان آوردهام | | وز پي دندان سپيدي همرهان از تف آه |
از نسيم وصل مهر تب نشان آوردهام | | گرچه شبها از سموم آه تبها بردهام |
ليک طغراي نجات آن جهان آوردهام | | زان چهان ميآيم از رنجي که ديدم زين جهان |
خورده پس جرعه ريزي در دهان آوردهام | | ديدهام سرچشمهي خضر و کبوتروار آب |
بسته زر تحفه و خط امان آوردهام | | چون کبوتر رفته بالا و آمده بر پاي خويش |
آنقدر زري که سوي آشيان آوردهام | | من کبوتر قيمتم بر پاي دارم سربها |
گوئي از شعري شعار فرقدان آوردهام | | زيوري آوردهام بهر عروسان بصر |
هم مشاطه هم حلي هم دايگان آوردهام | | لعبتان ديده را کايشان دو طفل هندواند |
من نصيبه شانه داني بيگمان آوردهام | | پير عشق آنجا به عرسي پاره ميکرد آسمان |
من زجيب آسمان يک شانهدان آوردهام | | اين فراويزي و آن باز افکني خواهد ز من |
تن طفيل و شاهد دل ميهمان آوردهام | | ديدهام خلوت سراي دوست در مهمانسراش |
من دل و جان پيش خوان ميزبان آوردهام | | ميزبان در حجرهي خاص و برون افکنده خوان |
جان پريوار است خوردش استخوان آوردهام | | دل ملک طبع است قوت او ز بويي دادهام |
کاين چه ميوه است از کدامين بوستان آوردهام | | نقل خاص آوردهام زانجا و ياران بيخبر |
دوستان را جلهاي در جرعهدان آوردهام | | تا خط بغداد ساغر دوستکاني خوردهام |
گرچه جرعهي خاص بهر دوستان آوردهام | | دشمنان را نيز هم بيبهره نگذارم چو خاک |
من به چشم و سر سجود پاسبان آوردهام | | دوست خفته در شبستان است و دولت پاسبان |
کان زر داريد و من جان نورهان آوردهام | | پاسبان گفتا چه داري نورها گفتم شما |
من سگ کهفم نشان از آستان آوردهام | | شير مردان از شبستان گر نشان آوردهاند |
تا پي تشريف سر تاج کيان آوردهام | | بر در او چون درش حلقه بگوشي رفتهام |
با دل سوزان و چشم سيلران آوردهام | | از نسيم يار گندمگون يکي جو سنگ مشک |
آب و آتش را رقيبي مهربان آوردهام | | آب و آتش دشمن مشکند و من بر مشک دوست |
صد شتربار تبت از بيع جان آوردهام | | جز به بياع جهان ندهم کزان جو سنگ مشک |
همچو موسيزنده در تابوت از آن، آوردهام | | دل به خدمت ساده چون گور غريبان بردهام |
شب زريري برده و روز ارغوان آوردهام | | رفته لرزان همچو خورشيد فروزان آمده |
کان کليد هشت در در بادبان آوردهام | | هشت باغ خلد را دربسته بيني بر خسان |
کز سعود چرخ بخت کامران آوردهام | | بس طربناکم ندانيد اين طربناکي ز چيست |
يا به باغ جان نهالي از جنان آوردهام | | گوئي اندر جوي دل آبي ز کوثر راندهام |
از دژ روئين به سعي هفتخوان آوردهام | | يا مگر اسفنديارم کان عروسان را همه |
کاين نهان گنج از کدامين دودمان آوردهام | | با شما گويم نيارم گفت با بيگانگان |
من به فرخ فال گنجي در نهان آوردهام | | آشکارا برگرفتن گنج فرخ فال نيست |
تاج ترکستان به باج ترکمان آوردهام | | از چنين گوهر زکاتي داد نتوان بهر آنک |
ور دو عالم دادهام هم رايگان آوردهام | | دادهام صد جان بهاي گوهري در من يزيد |
چون بهاي جان صد خاقان و خان آوردهام | | کيست خاقاني که گويم خون بهاي جان اوست |
تا چه گنج است و چه گوهر وز چه کان آوردهام | | اين همه ميگويمت کوردهام باري بپرس |
در فلان مدت ز درگاه فلان آوردهام | | بازپرسي شرط باشد تا بگويم کاين فتوح |
کز در شاهنشهي گنج روان آوردهام | | تو نپرسي من بگويم نز کسي دزديدهام |
خاک مشک آلود بهر حرز جان آوردهام | | يعني امسال از سر بالين پاک مصطفي |
گرچه ز اول نام دادن بر زبان آوردهام | | وقف بازوي من است اين حرز و نفروشم به کس |
حرز شافي بهر جان ناتوان آوردهام | | خاک بالين رسول الله همه حرز شفاست |
گوهر اندر کلک و دريا در بنان آوردهام | | گوهر درياي کاف و نون محمد کز ثناش |
در سر دستار منشور زبان آوردهام | | چون زبان ملک سخن دارد من از صدر رسول |