اي باغ جان که به ز لبت نوبري ندارم

اي باغ جان که به ز لبت نوبري ندارم شاعر : خاقاني ياد لبت خورم مي سر ديگري ندارم اي باغ جان که به ز لبت نوبري ندارم کز طوق تو برون سر در چنبري ندارم طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل ديوانه‌ام که جز تو مه‌پيکري ندارم عيد مني و شادي مي‌بينم از هلالت زان است کز غم تو پا و سري ندارم عشق از سرم درآمد وز پاي من برون شد مهره کجا نهم که گشاد دري ندارم خاقانيم به جان بند در ششدر فراقت جز درگه تهمتن آبش‌خوري ندارم شروان سراب وحشت، من تشنه بيژن...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي باغ جان که به ز لبت نوبري ندارم
اي باغ جان که به ز لبت نوبري ندارم
اي باغ جان که به ز لبت نوبري ندارم

شاعر : خاقاني

ياد لبت خورم مي سر ديگري ندارماي باغ جان که به ز لبت نوبري ندارم
کز طوق تو برون سر در چنبري ندارمطوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل
ديوانه‌ام که جز تو مه‌پيکري ندارمعيد مني و شادي مي‌بينم از هلالت
زان است کز غم تو پا و سري ندارمعشق از سرم درآمد وز پاي من برون شد
مهره کجا نهم که گشاد دري ندارمخاقانيم به جان بند در ششدر فراقت
جز درگه تهمتن آبش‌خوري ندارمشروان سراب وحشت، من تشنه بيژن آسا
نيلوفرم که بي‌او نيل و فري ندارمسردار تاجداران هست آفتاب و دريا
کز دور دولتش به دانش خري ندارممحمود همت آمد، من هندوي ايازش
کان بحر دست را به زين عنبري ندارمجان را کنم غلامش عغنبر به داغ فرمان
از بهر سد انصاف اسکندري ندارمياجوج ظلم بينم والا سداد رايش
الا سپاه خشمش من صرصري ندارماو هود ملت آمد بر عاديان فتنه
هر فضله‌اي از آنها چون جعفري ندارمنامردم ار ز جعفر برمک به يادم آيد
کز ملت مسيحا خود قيصري ندارملافد زمانه ز اقليم در دودمان رفعت
از قيصران چنان تو دين‌گستري ندارمبطريق ديد رويش گفتا که در همه روم
گفت از حواريان چو تو حق‌پروري ندارمنسطور ديد آيت مسطور در دل او
در قبضه‌ي مسيح چو تو خنجري ندارمملکاي اين سياست فرمانش ديد گفتا
بر پاکي مسيح چو تو محضري ندارميعقوب اين فراست دورانش ديد گفتا
بر دير چارمين فلک رهبري ندارماسقف ثناش گفتا جز تو به صدر عيسي
از همت يهودي غم خيبري ندارممريم دعاش گفت که چون نصرت تو ديدم
کن فرق را ز دست تو به افسري ندارمعيسي بگفت دست فروکن به فرق امت
دجال را به توده‌ي خاکستري ندارممهدي که بيند آتش شمشير شاه گويد
گفت از خواص ملک چو تو سروري ندارمکيوان که راهبي است سيه پوش دير هفتم
گفت از مدايح تو برون دفتري ندارمبرجيس جاثليق که انجيل دارد از بر
گفت از ظلال تيغش به مغفري ندارمبهرام کاسقفي است به زنار هرقلي در
گفت از ملوک روم چو تو صفدري ندارمخورشيد کوست قبله‌ي ترسا و جفت عيسي
گفت از سماع مادح تو به زيوري ندارمناهيد زخمه پرور ناقوس کوب انجم
گفت از جمال مدح تو به مخبري ندارمتيري که سوخته است ز قنديل دير عيسي
گفت از محيط دست تو به معبري ندارمماهي که شيفته است به زنجير راهبان در
کز تيغ فتح زايت به مادري ندارمعدل يتيم مانده ز پور قباد گفتا
کز نفس دين طراز تو به حيدري ندارمملک عقيم گشته ز آل يزيد گفتا
کافلاک را به گنبده‌ي نستري ندارمگرزش چو لاله بر درد البرز را و گويد
زين راست‌تر به باغ بقا عرعري ندارمرايات او چو ديد نقيب بهشت گفتا
کالا بنات نعش تو هم بستري ندارمشمشير اوست شاه ظفر ز آن به چرخ گويد
هر عجم ازين حروف کم از عبهري ندارمتوقيع او چو يافت رقيب سروش گفتا
بي‌آستان تو دل بر کشوري ندارماي مرزبان کشور بهراميان بحسبت
شايم به کهتريت که بد گوهري ندارموي پهلوان ملکت داوديان به گوهر
در چشم و دل کم از تبت و ششتري ندارمبر خلق و خلق تو من چون چشم و دل گمارم
زان نيل و دجله پيش کفت فرغري ندارمشروان به همت تو چو بغداد و مصر بينم
کاينجا برون ز لطف تو خشک و تري ندارممن شهربند لطف توام نه اسير شروان
من خيروان نديدم الا شري ندارمشروان به دولت تو خود خيروان شد اما
کشتي شکست منت هر لنگري ندارمحرمت برفت حلقه‌ي هر درگهي نکوبم
برگ سپاس بردن ز آهنگري ندارمآنم که گر فلک به فريدونيم نشاند
دنبال آفتاب و پي کوثري ندارمبالله که گر به تيرگي و تشنگي بميرم
ريم آهني نه‌ام که ز خود جوهري ندارمآن آهنم که تيغ تو را شايم از نکوئي
جز در رواق هفت فلک منظري ندارمدر طاق صفه‌ي تو چو بستم نطاق خدمت
بر کوهه‌ي ثريا عقد ثري ندارمدر سايه‌ي قبولت باد جهان نيارم
آن روز کز در تو نسيم هري ندارمجان نقش بلخ گردد دل قلب مرو گيرد
دارم مسيح گرچه سم خري ندارمجويم رضات شايد گر دولتي نجويم
دارم اثير زيبد گر اخگري ندارمبينم محيط شايد گر قطره‌اي نبينم
زين در نگردم ايرا زين به دري ندارمبر من درت گشايد درهاي آسمان را
کز راستي بجز صفت مسطري ندارمپرگار نيستم که سر کژرويم باشد
کامروز در جهان به سخن هم‌سري ندارمدانم که نيک داني دانند دشمنان هم
کز ساحران عهد کهن همبري ندارمدر بابل سخن منم استاد سحر تازه
کز نطع مدحت تو برون لشکري ندارمشطرنجي ثناي توام قائم زمانه
جز بهر نطع مدح چو تو مهتري ندارمور ز آبنوس روز و شبم لشکري برآيد
عذر آورد که بهتر زين دختري ندارمافراسياب طبع من آن بيژن شجاعت
کالا سزاي دانه‌ي تو ژاغري ندارممرغ توام مرا پر فرمان ده و بپران
درخورتر از اجازت تو درخوري ندارمدارم دل عراق و سر مکه و پي حج
امروز پاي هست مرا و پري ندارمطاووس بوده‌ام به رياض ملوک وقتي
چون سعتري نمک و سعتري ندارماينجا چو چشم سعتريانم نماند آبي
کالا به چشمه سار عدم خاوري ندارمچندان بمان که چشمه‌ي خورشيد دم بر آرد
کز ديده‌ي رضاي تو به ياوري ندارمياري و ياوري ز خدا و مسيح بادت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط