بدين سراي فنا سر فرو نميآرم | | از آن قبل که سر عالم بقا دارم |
اگرچه در قفس پنج حس گرفتارم | | نشاط من همه زي آشيان نه فلک است |
چو عقل مختصران تخم کاهلي کارم | | نه آن کسم که درين دامگاه ديو و ستور |
چنان که نيست به يک جو جهان خريدارم | | به کاه برگي برگ جهان نخواهم جست |
نه آتشم که فروزي به باد رخسارم | | دلا جهان همه باد است و خلق خاک پرست |
عنان جان و خرد را به حرص بسپارم | | طمع مدار که از بهر طعمهي ارکان |
دو پادشا را در ملک دل بيازارم | | مباد کز پي خشنودي چهار رئيس |
ميان ديدهي همت خيال پندارم | | شد آنکه بست فروغ غرور و آتش آز |
وز آن فروغ من اکنون فراغتي دارم | | از آن خيال من امروز خلوتي جستم |
چو دايره همه تن گشته بود زنارم | | بسا که از پي جست جهان چون پرگار |
به رسم طالع خود واپس است رفتارم | | کنون نگر که ازيان منزل نبهره فريب |
چو باد و خاک سبک سايه و گرانبارم | | اگرچه زين فلک آب رنگ آتشبار |
چو خاک هم خود را بيخطر بنگذارم | | چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم |
نيم چو ابر که بر هر خسي گهر بارم | | نيم چو آب که با هر کسي درآميزم |
چو تيغ گرچه همه گوهرم نه غدارم | | چو طوطي ارچه همه منطقم نه غمازم |
نبيني از پي کار نياز پيکارم | | نياز گر بدرد پيکر مرا از هم |
ز حرص آنکه به زر همچو زر شود کارم | | چو زر نخواهم خود را اسير دست خسان |
از آن چو شمع همه ساله خويشتن خوارم | | چو آب درنشوم بهر نان به هر گوشه |
که داد دانش و دين گر نداد دينارم | | هزار شکر کنم فيض و فضل يزدان را |
کلاه گوشهي همت به چرخ دوارم | | ز خلق گوشه گرفتم که تا همي سايد |
از آن گريزان از هر کسي پريوارم | | به طبع آهن بينم صفات مردم را |
که نام نبود و بينند خلق ديدارم | | بدانکه چون الف وصل باشم از خواري |
که من نهانم و پيداست نام و اخبارم | | اگر بداني سيمرغ را همي مانم |
به دست طعنه چرا که هر خسي نهد خارم | | بدان که نيست کفم چون دهان گل پر زر |
پر است گردن اعمال و دست اسرارم | | مگر نداند کز عقد عقل و جوهر جان |
مرصع است به گوهر هزار طومارم | | ازين زبان درافشان چو دفتر اعشي |
که روح قدس تند تار و پود اشعارم | | نه مرد لافم خاقاني سخنبافم |
مگر ز ايزد و استاد صدر احرارم | | ز کس به دهر خجل نيستم بحمد الله |
نهاده سر به زمين همچو کلک و پرگارم | | به شکر ايزد و استاد در مقام سجود |
صدف مثال دهان را به در بينبارم | | به شکر صدر زمان هر زمان به بحر سخن |
که راي روشن آن مهتر است معيارم | | عيار شعر من اکنون عيان تواند شد |
که مدح اوست مسيحاي جان بيمارم | | کليم طور مکارم اجل بهاء الدين |
که خاک درگهش افزود آب بازارم | | سپهر حمد و سعادات سعد دين احمد |
سپهر گفت که من کمترين عمل دارم | | ملک صفاتي کاندر ممالک شرفش |
تو را غلامم از آن بر نجوم سالارم | | پيام داد به درگاهش آفتاب که من |
که در حريم جلالت همي به زنهارم | | نگر چگونه نگهداريم ز نحس وبال |
از آن به مشرق و مغرب هميشه سيارم | | ستاره گفت منم پيک عزت از در او |
به باغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم | | ايا غياث ضعيفان و غيث درويشان |
ز مدحت تو به «الاالذين» سزاوارم | | اگر چه نام من اندر حساب «الشعراست» |
که وارهاني ازين خشکسال تيمارم | | به پيش فيض تو ز آن آمدم به استسقا |
که جان در آن نتوانم نمود ننگارم | | صورنگار حديثم ولي هر آن صورت |
بيازماي مرا تا ببيني آثارم | | کدام علم کز آن عقل من نيافت اثر |
سزد که خواني صد چون لبيد و بشارم | | بدين قصيده که يکسر غرائب و غرر است |
زمانه زي حرم خرمي دهد بارم | | بمان به دولت جاويد تا به حرمت تو |