از آن قبل که سر عالم بقا دارم

از آن قبل که سر عالم بقا دارم شاعر : خاقاني بدين سراي فنا سر فرو نمي‌آرم از آن قبل که سر عالم بقا دارم اگرچه در قفس پنج حس گرفتارم نشاط من همه زي آشيان نه فلک است چو عقل مختصران تخم کاهلي کارم نه آن کسم که درين دام‌گاه ديو و ستور چنان که نيست به يک جو جهان خريدارم به کاه برگي برگ جهان نخواهم جست نه آتشم که فروزي به باد رخسارم دلا جهان همه باد است و خلق خاک پرست عنان جان و خرد را به حرص بسپارم طمع مدار که از بهر طعمه‌ي ارکان دو پادشا...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
از آن قبل که سر عالم بقا دارم
از آن قبل که سر عالم بقا دارم
از آن قبل که سر عالم بقا دارم

شاعر : خاقاني

بدين سراي فنا سر فرو نمي‌آرماز آن قبل که سر عالم بقا دارم
اگرچه در قفس پنج حس گرفتارمنشاط من همه زي آشيان نه فلک است
چو عقل مختصران تخم کاهلي کارمنه آن کسم که درين دام‌گاه ديو و ستور
چنان که نيست به يک جو جهان خريدارمبه کاه برگي برگ جهان نخواهم جست
نه آتشم که فروزي به باد رخسارمدلا جهان همه باد است و خلق خاک پرست
عنان جان و خرد را به حرص بسپارمطمع مدار که از بهر طعمه‌ي ارکان
دو پادشا را در ملک دل بيازارممباد کز پي خشنودي چهار رئيس
ميان ديده‌ي همت خيال پندارمشد آنکه بست فروغ غرور و آتش آز
وز آن فروغ من اکنون فراغتي دارماز آن خيال من امروز خلوتي جستم
چو دايره همه تن گشته بود زنارمبسا که از پي جست جهان چون پرگار
به رسم طالع خود واپس است رفتارمکنون نگر که ازيان منزل نبهره فريب
چو باد و خاک سبک سايه و گران‌بارماگرچه زين فلک آب رنگ آتش‌بار
چو خاک هم خود را بي‌خطر بنگذارمچو باد از در هر کس نخوانده درنشوم
نيم چو ابر که بر هر خسي گهر بارمنيم چو آب که با هر کسي درآميزم
چو تيغ گرچه همه گوهرم نه غدارمچو طوطي ارچه همه منطقم نه غمازم
نبيني از پي کار نياز پيکارمنياز گر بدرد پيکر مرا از هم
ز حرص آنکه به زر همچو زر شود کارمچو زر نخواهم خود را اسير دست خسان
از آن چو شمع همه ساله خويشتن خوارمچو آب درنشوم بهر نان به هر گوشه
که داد دانش و دين گر نداد دينارمهزار شکر کنم فيض و فضل يزدان را
کلاه گوشه‌ي همت به چرخ دوارمز خلق گوشه گرفتم که تا همي سايد
از آن گريزان از هر کسي پري‌وارمبه طبع آهن بينم صفات مردم را
که نام نبود و بينند خلق ديدارمبدانکه چون الف وصل باشم از خواري
که من نهانم و پيداست نام و اخبارماگر بداني سيمرغ را همي مانم
به دست طعنه چرا که هر خسي نهد خارمبدان که نيست کفم چون دهان گل پر زر
پر است گردن اعمال و دست اسرارممگر نداند کز عقد عقل و جوهر جان
مرصع است به گوهر هزار طومارمازين زبان درافشان چو دفتر اعشي
که روح قدس تند تار و پود اشعارمنه مرد لافم خاقاني سخن‌بافم
مگر ز ايزد و استاد صدر احرارمز کس به دهر خجل نيستم بحمد الله
نهاده سر به زمين همچو کلک و پرگارمبه شکر ايزد و استاد در مقام سجود
صدف مثال دهان را به در بينبارمبه شکر صدر زمان هر زمان به بحر سخن
که راي روشن آن مهتر است معيارمعيار شعر من اکنون عيان تواند شد
که مدح اوست مسيحاي جان بيمارمکليم طور مکارم اجل بهاء الدين
که خاک درگهش افزود آب بازارمسپهر حمد و سعادات سعد دين احمد
سپهر گفت که من کمترين عمل دارمملک صفاتي کاندر ممالک شرفش
تو را غلامم از آن بر نجوم سالارمپيام داد به درگاهش آفتاب که من
که در حريم جلالت همي به زنهارمنگر چگونه نگهداريم ز نحس وبال
از آن به مشرق و مغرب هميشه سيارمستاره گفت منم پيک عزت از در او
به باغ مدح تو بر شاخ معرفت بارمايا غياث ضعيفان و غيث درويشان
ز مدحت تو به «الاالذين» سزاوارماگر چه نام من اندر حساب «الشعراست»
که وارهاني ازين خشک‌سال تيمارمبه پيش فيض تو ز آن آمدم به استسقا
که جان در آن نتوانم نمود ننگارمصورنگار حديثم ولي هر آن صورت
بيازماي مرا تا ببيني آثارمکدام علم کز آن عقل من نيافت اثر
سزد که خواني صد چون لبيد و بشارمبدين قصيده که يکسر غرائب و غرر است
زمانه زي حرم خرمي دهد بارمبمان به دولت جاويد تا به حرمت تو


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.