هان اي دل عبرت بين از ديده نظر کن هان

هان اي دل عبرت بين از ديده نظر کن هان شاعر : خاقاني ايوان مدائن را آيينه‌ي عبرت دان هان اي دل عبرت بين از ديده نظر کن هان وز ديده دوم دجله بر خاک مدائن ران يک ره ز ره...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هان اي دل عبرت بين از ديده نظر کن هان
هان اي دل عبرت بين از ديده نظر کن هان
هان اي دل عبرت بين از ديده نظر کن هان

شاعر : خاقاني

ايوان مدائن را آيينه‌ي عبرت دانهان اي دل عبرت بين از ديده نظر کن هان
وز ديده دوم دجله بر خاک مدائن رانيک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن
کز گرمي خونابش آتش چکد از مژگانخود دجله چنان گريد صد دجله‌ي خون گويي
گوئي ز تف آهش لب آبله زد چندانبيني که لب دجله کف چون به دهان آرد
خود آب شنيدستي کاتش کندش برياناز آتش حسرت بين بريان جگر دجله
گرچه لب دريا هست از دجله زکات استانبر دجله‌گري نونو وز ديده زکاتش ده
نيمي شود افسرده، نيمي شود آتش‌دانگر دجله درآموزد باد لب و سوز دل
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پيچانتا سلسله‌ي ايوان بگسست مدائن را
تا بو که به گوش دل پاسخ شنوي ز ايوانگه‌گه به زبان اشک آواز ده ايوان را
پند سر دندانه بشنو ز بن دنداندندانه‌ي هر قصري پندي دهدت نو نو
گامي دو سه بر مانه و اشکي دو سه هم بفشانگويد که تو از خاکي، ما خاک توايم اکنون
از ديده گلابي کن، درد سر ما بنشاناز نوحه‌ي جغد الحق مائيم به درد سر
جغد است پي بلبل، نوحه است پي الحانآري چه عجب داري کاندر چمن گيتي
بر قصر ستم‌کاران تا خود چه رسد خذلانما بارگه داديم، اين رفت ستم بر ما
حکم فلک گردان يا حکم فلک گردانگوئي که نگون کرده است ايوان فلک‌وش را
گريند بر آن ديده کاينجا نشود گريانبر ديده‌ي من خندي کاينجا ز چه مي‌گريد
نه حجره‌ي تنگ اين کمتر ز تنور آنني زال مدائن کم از پيرزن کوفه
از سينه تنوري کن وز ديده طلب طوفانداني چه مدائن را با کوفه برابر نه
خاک در او بودي ديوار نگارستاناين است همان ايوان کز نقش رخ مردم
ديلم ملک بابل، هندو شه ترکستاناين است همان درگه کورا ز شهان بودي
بر شير فلک حمله، شير تن شاد رواناين است همان صفه کز هيبت ار بردي
در سلسله‌ي درگه، در کوکبه‌ي ميدانپندار همان عهد است از ديده‌ي فکرت بين
زير پي پيلش بين شه مات شده نعماناز اسب پياده شو، بر نطع زمين رخ نه
پيلان شب و روزش گشته به پي دورانني ني که چو نعمان بين پيل افکن شاهان را
شطرنجي تقديرش در ماتگه حرماناي بس پشه پيل افکن کافکند به شه پيلي
در کاس سر هرمز خون دل نوشروانمست است زمين زيرا خورده است بجاي مي
صد پنو نوست اکنون در مغز سرش پنهانبس پند که بود آنگه بر تاج سرش پيدا
بر باد شده يکسر، با خاک شده يکسانکسري و ترنج زر، پرويز و به زرين
کردي ز بساط زر زرين تره را بستانپرويز به هر بزمي زرين تره گستردي
زرين تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوانپرويز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو
ز ايشان شکم خاک است آبستن جاويدانگفتي که کجار رفتند آن تاجوران اينک
دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسانبس دير همي زايد آبستن خاک آري
ز آب و گل پرويز است آن خم که نهد دهقانخون دل شيرين است آن مي که دهد رزبن
اين گرسنه چشم آخر هم سير نشد ز ايشانچندين تن جباران کاين خاک فرو خورده است
اين زال سپيد ابرو وين مام سيه پستاناز خون دل طفلان سرخاب رخ آميزد
تا از در تو زين پس دريوزه کند خاقانخاقاني ازين درگه دريوزه‌ي عبرت کن
فردا ز در رندي توشه طلبد سلطانامروز گر از سلطان رندي طلبد توشه
تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمانگر زاده ره مکه تحقه است به هر شهري
کز شط چنين بحري لب تشنه شدن نتواناين بحر بصيرت بين بي‌شربت ازو مگذر
اين قطعه ره‌آورد است از بهر دل اخواناخوان که ز راه آيند آرند ره‌آوردي
مهتوک مسيحا دل، ديوانه‌ي عاقل جانبنگر که در اين قطعه چه سحر همي راند


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط