گر دهانت را به آب زهرناک آکندهاند | | هاي خاقاني تو را جاي شکر ريز است و شکر |
کافران غز دهانش را به خاک آکندهاند | | محييالدين کو دهان دين به در آکنده بود |
تا سري بر تو سر گران نشود | | دست بر پاي آز نه يک چند |
تا دگر بر در سران نشود | | شو سر پاي را به دست بگير |
کاندر دل از آن هر دو ترسي است که جان کاهد | | اي شاه دو معني را نامد به تو خاقاني |
يا همت تو ندهد مالي که دلش خواهد | | يا خاطر او نارد مدحي که دلت گيرد |
مصطفي را به خواب ديدستند | | اندرين هفت هشت نه صديق |
بحر وش بينقاب ديدستند | | روي آن بحر دست صاحب فيض |
زان مرا جاه و آب ديدستند | | کمد و التفات کرد به من |
با سگي در خطاب ديدستند | | شير تنها رو شريعت را |
همبر شير غاب ديدستند | | سگ بيدار کهف را در خواب |
ران مقدس جناب ديدستند | | مختلف خوابهاست کاين طبقات |
بر عذارم گلاب ديدستند | | قومي از آب دست او که چکيد |
جرعه خور شراب ديدستند | | قومي از کاس او مرا در خواب |
بر لب من لعاب ديدستند | | قومي از فضلههاي آب دهانش |
از لعاب سحاب ديدستند | | چه عجب زانکه تري لب گل |
خضر چشمه ياب ديدستند | | مصطفي چشمهي حيات و مرا |
سومين بوتراب ديدستند | | او عليه السلام و من بنده |
چون صبا در شتاب ديدستند | | گاهي او آسمان سوار و مرا |
در هلال رکاب ديدستند | | مصطفي بر براق و دست مرا |
از زبانش جواب ديدستند | | آن سالات را که من کردم |
خادم ماهتاب ديدستند | | خاطرم را که کرم شب تاب است |
با الف هم حساب ديدستند | | صورتم را که صفر ناچيز است |
از زکاتش نصاب ديدستند | | خواجه صاحب خراج کون و مرا |
از زکاتش نصاب ديدستند | | خواجه صاحب خراح کون و مرا |
گريهي آفتاب ديدستند | | پيش خندان لبش ز اشک چو ابر |
دل آتش کباب ديدستند | | ز آتش شوق او که در دل داشت |
کاهل حسن المب ديدستند | | من نديدم نه اهل بيتم ديد |
از سر صدق خواب ديدستند | | نه دروغ است خواب پاکان زانک |
تا کجا وز چه باب ديدستند | | آنک اصحاب صدق زيشان پرس |
با دليل عذاب دديدستند | | آيت رحمت است کايت دهر |
که سپهري شهاب ديدستند | | نفس شيطان نمايد آن حاشا |
کاين نظر بس عجايب ديدستند | | من رآني فقد راي الله گوي |
نظرش بيحجاب ديدستند | | از همه آن شگرفتر که به من |
تا ابد فتح باب ديدستند | | ز آن نظر کشت زرد عمر مرا |
دست من در طناب ديدستند | | زده از نور مصطفي خيمه |
با بدان در عتاب ديدستند | | مصطفي را ز رنج خاطر من |
کب را اضطراب ديدستند | | آري از بيم غارت گهر است |
که دلم را خراب ديدستند | | مصطفي آمده به معماري |
کز جهان احتساب ديدستند | | نعت او حرز جان خاقاني است |
کاين دليل صواب ديدستند | | ديدن مصطفي است حجت من |
خستن من ثواب ديدستند | | اين مرا مرهم است اگر قومي |
کارم آنجا به آب ديدستند | | آبم اينجا برفت شادم از آنک |
آن دعا مستجاب ديدستند | | پس به آخر مرا دعا گفتي |
ورد جان غراب ديدستند | | چه عجب گر ز سورهي والتين |
در ضميرم سفر نميآمد | | گر به شروانم اهل دل ميماند |
ارمنم آبخور نميآمد | | ور به تبريزم آب رخ ميبود |
دل به جاي دگر نميآمد | | ور به ارمن دو جنس ميديدم |
از در مهر در نميآمد | | هرچه ميکردم آسمان با من |
طالعم راهبر نميآمد | | هرچه ميتاختم به راه اميد |
و آرزوي جگر نميآمد | | خون همي شد ز آرزو جگرم |
به تمنا به در نميآمد | | آرزو بود در حجاب عدم |
دو جهان در نظر نميآمد | | همتي نيز داشتم که مرا |
با کم کم به سر نميآمد | | بيش بيش آرزو که بود مرا |
يک دو دم بيشتر نميآمد | | آب روزي ز چشمهي هر روز |
وز جهان بوي تر نميآمد | | دل نميداشت برگ خشک آخر |
کشت دولت به بر نميآمد | | ترک بيشي بگفتم از پي آنک |
و آنچه بايست بر نميآمد | | آنچه آمد مرا نميبايست |
پيوند تو کژ نهاد نپسندد | | خاقاني اگرچه راست پيوندي |
چون دال که با الف نپيوندد | | آري همه کژ ز راست بگريزد |
هر که دل صيد کند صاحب دامش خوانند | | هر که در قوم بردگ است امامش خوانند |
هرکه شمشير زند خطبه به نامش خوانند | | افضل اين مصرع برجسته ندانيم که گفت |
ز آن نمودن غمان من بفزود | | تارمويم به من نمود سپيد |
بدترين دشمني به من بنمود | | بهترين دوستي که بود مرا |
به سخن مثل عطارد به سخا چون خورشيد | | اي امير امراي سخن و شاه سخا |
حاتم طائي شاگرد تو زيبد جاويد | | توئي استاد سخن هم توئي استاد سخا |
رسميان را به صخا و سخن توست اميد | | مير ميران توئي و ما همه رسمي توايم |
چون سخنهاي تو شيرين و چو بخت تو سفيد | | از سخاي تو تمنا کنم آن چيز که هست |
کان پانصد دگر همه دور محال بود | | دور کمال پانصد هجرت شناس و بس |
اين پانصدي که مدت دور کمال بود | | خلقند متفق که چو خاقانيي نزاد |