هاي خاقاني تو را جاي شکر ريز است و شکر

هاي خاقاني تو را جاي شکر ريز است و شکر شاعر : خاقاني گر دهانت را به آب زهرناک آکنده‌اند هاي خاقاني تو را جاي شکر ريز است و شکر کافران غز دهانش را به خاک آکنده‌اند محيي‌الدين کو دهان دين به در آکنده بود تا سري بر تو سر گران نشود دست بر پاي آز نه يک چند تا دگر بر در سران نشود شو سر پاي را به دست بگير کاندر دل از آن هر دو ترسي است که جان کاهد اي شاه دو معني را نامد به تو خاقاني يا همت تو ندهد مالي که دلش خواهد يا خاطر او نارد مدحي که دلت...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هاي خاقاني تو را جاي شکر ريز است و شکر
هاي خاقاني تو را جاي شکر ريز است و شکر
هاي خاقاني تو را جاي شکر ريز است و شکر

شاعر : خاقاني

گر دهانت را به آب زهرناک آکنده‌اندهاي خاقاني تو را جاي شکر ريز است و شکر
کافران غز دهانش را به خاک آکنده‌اندمحيي‌الدين کو دهان دين به در آکنده بود
تا سري بر تو سر گران نشوددست بر پاي آز نه يک چند
تا دگر بر در سران نشودشو سر پاي را به دست بگير
کاندر دل از آن هر دو ترسي است که جان کاهداي شاه دو معني را نامد به تو خاقاني
يا همت تو ندهد مالي که دلش خواهديا خاطر او نارد مدحي که دلت گيرد
مصطفي را به خواب ديدستنداندرين هفت هشت نه صديق
بحر وش بي‌نقاب ديدستندروي آن بحر دست صاحب فيض
زان مرا جاه و آب ديدستندکمد و التفات کرد به من
با سگي در خطاب ديدستندشير تنها رو شريعت را
همبر شير غاب ديدستندسگ بيدار کهف را در خواب
ران مقدس جناب ديدستندمختلف خواب‌هاست کاين طبقات
بر عذارم گلاب ديدستندقومي از آب دست او که چکيد
جرعه خور شراب ديدستندقومي از کاس او مرا در خواب
بر لب من لعاب ديدستندقومي از فضله‌هاي آب دهانش
از لعاب سحاب ديدستندچه عجب زانکه تري لب گل
خضر چشمه ياب ديدستندمصطفي چشمه‌ي حيات و مرا
سومين بوتراب ديدستنداو عليه السلام و من بنده
چون صبا در شتاب ديدستندگاهي او آسمان سوار و مرا
در هلال رکاب ديدستندمصطفي بر براق و دست مرا
از زبانش جواب ديدستندآن سالات را که من کردم
خادم ماهتاب ديدستندخاطرم را که کرم شب تاب است
با الف هم حساب ديدستندصورتم را که صفر ناچيز است
از زکاتش نصاب ديدستندخواجه صاحب خراج کون و مرا
از زکاتش نصاب ديدستندخواجه صاحب خراح کون و مرا
گريه‌ي آفتاب ديدستندپيش خندان لبش ز اشک چو ابر
دل آتش کباب ديدستندز آتش شوق او که در دل داشت
کاهل حسن المب ديدستندمن نديدم نه اهل بيتم ديد
از سر صدق خواب ديدستندنه دروغ است خواب پاکان زانک
تا کجا وز چه باب ديدستندآنک اصحاب صدق زيشان پرس
با دليل عذاب دديدستندآيت رحمت است کايت دهر
که سپهري شهاب ديدستندنفس شيطان نمايد آن حاشا
کاين نظر بس عجايب ديدستندمن رآني فقد راي الله گوي
نظرش بي‌حجاب ديدستنداز همه آن شگرف‌تر که به من
تا ابد فتح باب ديدستندز آن نظر کشت زرد عمر مرا
دست من در طناب ديدستندزده از نور مصطفي خيمه
با بدان در عتاب ديدستندمصطفي را ز رنج خاطر من
کب را اضطراب ديدستندآري از بيم غارت گهر است
که دلم را خراب ديدستندمصطفي آمده به معماري
کز جهان احتساب ديدستندنعت او حرز جان خاقاني است
کاين دليل صواب ديدستندديدن مصطفي است حجت من
خستن من ثواب ديدستنداين مرا مرهم است اگر قومي
کارم آنجا به آب ديدستندآبم اينجا برفت شادم از آنک
آن دعا مستجاب ديدستندپس به آخر مرا دعا گفتي
ورد جان غراب ديدستندچه عجب گر ز سوره‌ي والتين
در ضميرم سفر نمي‌آمدگر به شروانم اهل دل مي‌ماند
ارمنم آبخور نمي‌آمدور به تبريزم آب رخ مي‌بود
دل به جاي دگر نمي‌آمدور به ارمن دو جنس مي‌ديدم
از در مهر در نمي‌آمدهرچه مي‌کردم آسمان با من
طالعم راهبر نمي‌آمدهرچه مي‌تاختم به راه اميد
و آرزوي جگر نمي‌آمدخون همي شد ز آرزو جگرم
به تمنا به در نمي‌آمدآرزو بود در حجاب عدم
دو جهان در نظر نمي‌آمدهمتي نيز داشتم که مرا
با کم کم به سر نمي‌آمدبيش بيش آرزو که بود مرا
يک دو دم بيشتر نمي‌آمدآب روزي ز چشمه‌ي هر روز
وز جهان بوي تر نمي‌آمددل نمي‌داشت برگ خشک آخر
کشت دولت به بر نمي‌آمدترک بيشي بگفتم از پي آنک
و آنچه بايست بر نمي‌آمدآنچه آمد مرا نمي‌بايست
پيوند تو کژ نهاد نپسنددخاقاني اگرچه راست پيوندي
چون دال که با الف نپيونددآري همه کژ ز راست بگريزد
هر که دل صيد کند صاحب دامش خوانندهر که در قوم بردگ است امامش خوانند
هرکه شمشير زند خطبه به نامش خوانندافضل اين مصرع برجسته ندانيم که گفت
ز آن نمودن غمان من بفزودتارمويم به من نمود سپيد
بدترين دشمني به من بنمودبهترين دوستي که بود مرا
به سخن مثل عطارد به سخا چون خورشيداي امير امراي سخن و شاه سخا
حاتم طائي شاگرد تو زيبد جاويدتوئي استاد سخن هم توئي استاد سخا
رسميان را به صخا و سخن توست اميدمير ميران توئي و ما همه رسمي توايم
چون سخن‌هاي تو شيرين و چو بخت تو سفيداز سخاي تو تمنا کنم آن چيز که هست
کان پانصد دگر همه دور محال بوددور کمال پانصد هجرت شناس و بس
اين پانصدي که مدت دور کمال بودخلقند متفق که چو خاقانيي نزاد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط