آسمان چون من سخن گستر بزاد | | چون زمان، عهد سنائي درنوشت |
خاک شروان ساحري ديگر بزاد | | چون به غزنين ساحري شد زير خاک |
طوطي نو زين کهن منظر بزاد | | بلبلي زين بيضهي خاکي گذشت |
مبدع فحل از دگر کشور بزاد | | مفلقي فرد از گذشت از کشوري |
پنجم اقليم آيتي ديگر بزاد | | از سيوم اقليم چون رفت آيتي |
چون سرآمد صبح صادق خور بزاد | | چون به پايان شد رياحين، گل رسيد |
افتاب از دامن خاور بزاد | | ماه چون در حيب مغرب برد سر |
سلجق عهد از بهين گوهر بزاد | | جان محمود ار به گوهر باز شد |
چون فرو شد بهمن، اسکندر بزاد | | در فلان تاريخ ديدم کز جهان |
از قضا موسي پيغمبر بزاد | | يوسف صديق چون بربست نطق |
شافعي آخر شب از مادر بزاد | | اول شب بوحنيفه درگذشت |
ايت روز از مهين اختر بزاد | | گر زمانه آيت شب محو کرد |
گر شکوفه فوت شد، نوبر بزاد | | تهنيت بادا که در باغ سخن |
ور زهابي خورد خاک، اخضر بزاد | | گر شهابي برد چرخ، اختر گذاشت |
دانهاي در خورد و پس گوهر بزاد | | آن مثل خواندي که مرغ خانگي |
مرد قياس شاه نو از کارکن کنند | | دولت نو است و کار نو و کارکن نو است |
کزادگان ذخيره ازين يک سخن کنند | | از من رسان به کارکن شاه يک سخن |
چونان مکن که ياد وزير کهن کنند | | گو عدل کن چنان که همه ياد تو کنند |
به دست مرد جز اين نيست کب نطفه براند | | خداي داند معني ميان نطفه نهادن |
ز برزگر چه برآيد جز آنکه تخم فشاند | | از آفتاب وهوا دان که تخم يابد بالش |
در آزمايش معني به اصل باز بخواند | | حلال زادهي صورت چه سودمند که فعلش |
سزد که داورش الا حلال زاده نداند | | حرام زادهي صورت که دارد آيت معني |
ببين که لل رشن به آب تيره چه ماند | | به آب تيره توان کرد نسبت همه لل |
رياضتش به کمالي که واجب است رساند | | درافرينش نفسي که بد ز مايهي ناقص |
چو يافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند | | نه گل به نسبت خاکي نخست درد سر آرد |
دگر خاص درگاه سلطان نشايد | | که گفت آنکه خاقاني سحرپيشه |
که ديو آبدار سليمان نشايد | | بلي راست گفت او و پي بردم آن را |
مريد سبک دل گران جان نشايد | | گراني ببردم ز درگاهش ايرا |
کان حرص کب رخ برد آهنگ جان کند | | خاقانيا ز نان طلبي آب رخ مريز |
با آدمي مطالبهي نان همان کند | | آدم ز حرص گندم نان ناشده چه ديد |
پي سودهي سان شود و جان زيان کند | | بس مور کو به بردن نان ريزهاي ز راه |
بر سوزن خميده چو يک پاره نان کند | | آن طفل بين که ماهيکان چون کند شکار |
جان را ز حرص در سر کار دهان کند | | از آدمي چه طرفه که ماهي در آب نيز |