به لسانش نگر که چون بلسان | | بر زمين خراب ميچکدش |
خور ز رشک کفش به تب لرزه است | | روغن دير ياب ميچکدش |
شب رخ چرخ پر خوي است مگر | | که خوي تب ز تاب ميچکدش |
گفت مدحي مرا که از هر حرف | | که آن خوي از افتاب ميچکدش |
موکب ابر چون به شوره رسد | | همه در خوشاب ميچکدش |
باد نوروز چون رسد بر گل | | قطرها بر سراب ميچکدش |
نم شبنم به گل رسد شبها | | شهد تر چون شراب ميچکدش |
بکر طبعش نقاب هندي داشت | | هم نمي بر سداب ميچکدش |
سبزهي سر نهاده عرض دهد | | کب حسن از نقاب ميچکدش |
خاقانيا به سائل اگر يک درم دهي | | هر نمي کز سحاب ميچکدش |
پس نام آن کرم کني اي خواجه برمنه | | خواهي جزاي آن دو بهشت از خداي خويش |
بر دادهي تو نام کرم کي بود سزا | | نام کرم به دادهي روي و رياي خويش |
تا يک دهي به خلق و دو خواهي ز حق جزا | | تا داده را بهشت ستاني سزاي خويش |
داني کرم کدام بود آنکه هرچه هست | | آن را ربا شمر که شمردي عطاي خويش |
گنج فضائل افضل ساوي شناس و بس | | بدهي بهر که هست و نخواهي جزاي خويش |
استاد حکمت آمد و شاگرد حکم دين | | کز علم مطلق آيت دوران شناسمش |
چون عقل و جان عزيز و غريب است لاجرم | | کز چند فن فلاطن يونان شناسمش |
قدرش عراقيان چه شناسند کز سخن | | جاندار عقل و عاقلهي جان شناسمش |
آن زر سرخ را که سياهي محک شناخت | | چون آفتاب امير خراسان شناسمش |
سلطانش امير خواند و من بر جهان فضل | | نه شاهد محک خلف کان شناسمش |
با آنکه مور حوصله و ديو گوهرم | | سلطان شناسمش نه به سلطان شناسمش |
او خواندم به سخره سليمان ملک شعر | | هم مرغ او شوم که سليمان شناسمش |
هر هشت حرف افضل ساوي است نزد من | | من جان به صدق، مورچهي خوان شناسمش |
تا عقل را خليفه کتاب اوست گرچه خضر | | حرزي که هفت هيکل رضوان شناسمش |
او خود مرا حيات ابد داد خضروار | | پير من است طفل دبستان شناسمش |
دارم دل و دو ديده، ز اشعار او سه بيت | | ز آن قطعهاي که چشمهي حيوان شناسمش |
در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم | | تا خواندهام چهارم ايشان شناسمش |
بر حرف او چو دائرهي جزم بشمرم | | خال رخ برهنهي ايمان شناسمش |
تا ز آبنوس روز و شب آمد دوات او | | در گوش عقل حلقهي فرمان شناسمش |
تا ديدم آن دوات پر از کلک تيغ فعل | | من روز و شب جهان سخندان شناسمش |
کمتر تراشهي قلم او عطارد است | | زرادگاه رستم دستان شناسمش |
نجم زحل سواد دواتش نهم چنانک | | زشت آيد ار عطارد کيهان شناسمش |
اشعارش از عراق ره آورد ميبرم | | جرم سهيل اديم قلمدان شناسمش |
بر عيش بدگوارم اگر گل شکر دهند | | که اکسير گنج خانهي شروان شناسمش |
تفاح جان و گل شکر عقل شعر اوست | | شعرش گوارشي است که به ز آن شناسمش |
خود را مثال او نهم از دانش اينت جهل | | کاين دو به ساوه هست سپاهان شناسمش |
گرچه کشف چو پسته بود سبز و گوژپشت | | قطران تيره قطرهي باران شناسمش |
جانم نثار اوست که از عقل همچو عقل | | حاشا که مثل پستهي خندان شناسمش |
خاقاني از اديم معاليش قدوهاي است | | فهرست آفرينش انسان شناسمش |
هر کجا از خجنديان صدري است | | آن قدوهاي که قبلهي خاقان شناسمش |
خاصه صدر الهدي جلال الدين | | ز آتش فکرت آب ميچکدش |
آتش موسي آيدش ز ضمير | | کز سخن در ناب ميچکدش |
فکر و نطقش چو نکهت لب دوست | | و آب خضر از خطاب ميچکدش |
مار زرينش نوش مهره دهد | | ز آتش تر گلاب ميچکدش |
حاسدش آسياست کز دامن | | چون عبير از لعاب ميچکدش |
آسماني است کز گريبان آب | | آب چون آسياب ميچکدش |