کز گفتن جان و جان مرا بس

کز گفتن جان و جان مرا بس شاعر : خاقاني چرخ ار ندهد قصاص خونم کز گفتن جان و جان مرا بس جمشيد زمانه شاه مغرب عدل قزل ارسلان مرا بس اي دل به نواي جان چه باشي اقطاع ده جهان دولت تاري است روان گسسته ده‌جاي بي‌برگ و نوا نوان چه باشي لوح ازل و ابد فرو خوان چندين به غم روان چه باشي آينده و رفته را نگه کن بنگر که تو زين و آن چه باشي بر خوان فلک جز اين دو نان نيست بشمر که تو در ميان چه باشي جز آتش خور گرت خورش نيست آتش خور اين دو نان...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کز گفتن جان و جان مرا بس
کز گفتن جان و جان مرا بس
کز گفتن جان و جان مرا بس

شاعر : خاقاني

چرخ ار ندهد قصاص خونمکز گفتن جان و جان مرا بس
جمشيد زمانه شاه مغربعدل قزل ارسلان مرا بس
اي دل به نواي جان چه باشياقطاع ده جهان دولت
تاري است روان گسسته ده‌جايبي‌برگ و نوا نوان چه باشي
لوح ازل و ابد فرو خوانچندين به غم روان چه باشي
آينده و رفته را نگه کنبنگر که تو زين و آن چه باشي
بر خوان فلک جز اين دو نان نيستبشمر که تو در ميان چه باشي
جز آتش خور گرت خورش نيستآتش خور اين دو نان چه باشي
روئين دژت ار گشادني نيستدر مطبخ آسمان چه باشي
با عبرت گورخانه‌ي جاندر محنت هفت‌خوان چه باشي
با اين همه‌ي کره‌ي جهانيدر عشرت گورخان چه باشي
تقويم مهين حکم شش روزجز در رمه‌ي جهان چه باشي
هر سال چو پنج روز تقويمامروز تويي نهان چه باشي
از کيسه‌ي سال و مه چو آن پنجگم بوده‌ي بي‌نشان چه باشي
خاقاني عاريه است عمرتدزديده‌ي رايگان چه باشي
گردانه‌ي لطف خواهي الااز عاريه شادمان چه باشي
استاد سراي اوست تقديرمرغ قزل ارسلان چه باشي
عزمش گره گمان گشايداستاده بر آستان دولت
با قوت عزم او عجب نيستحزمش رصد زمان گشايد
هر عقده‌ي جوز هرکه مه راستگر چنبر آسمان گشايد
بند دم کژدم فلک رارمحش به سر سنان گشايد
خضر الهامي که چون سکندرزان نيزه‌ي مارسان گشايد
وز خاک سکندر و پي خضرلشکر کشد و جهان گشايد
دريا چو نمک ببندد از سهمصد چشمه به امتحان گشايد
وز بس دم دي مهي عدو راچون لشکر شاه ران گشايد
رانده است منجم قدر حکمبز چهره نمک‌ستان گشايد
حصني است فلک دوازده برجکفاق شه کيان گشايد
هر عقده که روزگار بنددکاقبال خدايگان گشايد
وز گرد مصاف روي نصرتدست شه کامران گشايد
يعني که نقاب شهربانوشاهنشه شه‌نشان گشايد
ابخاز که هست ششدر کفرفاروق عجم‌ستان گشايد
روئين دژ روس را علي روسگرزش به يکي زمان گشايد
چرخ است کبوده‌ي به داغشتيغ قزل ارسلان گشايد
سندان به سنان چنان شکافدافشرده به زير ران دولت
گر تخت کيان زند به تورانچون صور که آسمان شکافد
ديدي که شکاف مصطفي ماهجيحون به سر بنان شکافد
گر نيل روان شکافت موسياو خورشيد آنچنان شکافد
چون خنجر زهرگون کشد شاهاو درياي دمان شکافد
چون تيغ زند سر پلنگانبس زهره که آن زمان شکافد
بس سينه که چون زبان افعيهمچون سم آهوان شکافد
شمشير دو قطعتش به يک زخمزان تيغ نهنگ‌سان شکافد
گر تيغ علي شکافت فرقيپهلوي سه پهلوان شکافد
چاکر به ثنا زبان کند موياو البرز از سنان شکافد
بکران بهشت جعد سازندتا موي به امتحان شکافد
آه از دل پر زنم چو پستهزان موي که اين زبان شکافد
درياي سخن منم اگرچهکز پري دل دهان شکافد
امروز منم زبان عالمهرکس صدف بيان شکافد
بي‌حکم تو آسمان نجنبدتيغ تو شها زبان دولت
از گوشه‌ي چار بالش توبر اسب قضا عنان نجنبد
مسجود زمين و آسمان استاقبال به ساليان نجنبد
يعني که به عرش و کعبه ماندتخت تو که از مکان نجنبد
بي‌عزم تو رايض فلک راچون کعبه و عرش از آن نجنبد
مهماز ز پاي عزم بگشايرگ در تن مرکبان نجنبد
عدل تو اساس شد جهان راتا ابلق آسمان نجنبد
لنگي است صلاح پاي لنگرتا مسمار جهان نجنبد
چون حيدر ذوالفقار برکشتا کشتي سر گران نجنبد
افيون لب فتنه را چنان دهتا چرخ جهودسان نجنبد
از خرمگس زمانه فريادکز خواب به امتحان نجنبد
لال است عدوت گرچه اه گفتکز مروحه‌ي زمان نجنبد
بي‌مدحت تو کليد گفتارکز گفتن اه زبان نجنبد
پيشت کند آسمان زمين بوساندر غلق دهان نجنبد
چتر ظفرت نهان مبينامکاي درگهت آسمان دولت
پرواز هماي بختت الابي‌رايت تو جهان مبينام
ماوي گه جيفه‌ي حسودتبر کرکس آسمان مبينام
در سرسام حسد عدو راجز سينه‌ي کرکسان مبينام
چون شمع و قلم به صورت او رادردي است که نضج آن مبينام
بر منشور کمال طغراجز زرد و سيه زبان مبينام
بي‌جلوه‌ي سکه‌ي قبولتالا قزل ارسلان مبينام
بر سکه‌ي ملک و خاتم دينيک نقد هنر روان مبينام
بر قله‌ي نه حصار ميناجز نام تو جاودان مبينام
همچون هرمان حصار عمرتجز قدر تو ديدبان مبينام
بر ملکت مصر و قاهره هممحتاج به پاسبان مبينام
زين دزد صفير زن که چرخ استجز قهر تو قهرمان مبينام
بي‌مدحت تو به باغ دانشنقبيت به باغ جان مبينام
صدر تو که کعبه‌ي معالي استيک مرغ صفيرخوان مبينام
تا ديده‌ي خصم را بدوزيجز قبله‌ي انس و جان مبينام
لطف ازليت پاسبان بادجز تيز تو در کمان مبينام
لاف از دم عاشقان زند صبحشمشير تو پاسبان دولت
چون شعله‌ي آه بي‌دلان نقببي‌دل دم سرد از آن زند صبح
بازيچه‌ي روزگار بينددر گنبد جان ستان زند صبح
صبح ارنه مريد آفتاب استبس خنده که بر جهان زند صبح
گر عاشق شاه اختران نيستچون آه مريدسان زند صبح
چون شاهد و شاه بيند از دورپس چون دم صبح جان فشان زند صبح
شاهد پس پرده دارد اينکخنده ز ميان جان زند صبح
آن يک دو نفس که دارد از عمرشايد که دم از نهان زند صبح
بس بي‌خبر است ز اندکي عمربا شاهد رايگان زند صبح
معشوق من است صبح اگر نيز آن خنده‌ي غافلان زند صبح
چون نافه‌ي مشک شب بسوزدچون خنده‌ي بي‌دهان زند صبح
خوش خوش چو يهود پاره‌ي زردبس عطسه که آن زمان زند صبح
وز زيور اختران به نوروزبر ازرق آسمان زند صبح
داراي جهان، جهان دولتتاج قزل ارسلان زند صبح
صبح آتشي از نهان برآوردبل داور جان و جان دولت
آن مذن سرخ چشم سرمستراز دل آسمان برآورد
امروز به که عمود زد صبحقامت به سر زبان برآورد
جائي که عمود و خنجر آمدپس خنجر زرفشان برآورد
آن کيست که بي‌ميانجي صبحآنجا چه نفس توان برآورد
کاس مي و قول کاسه‌گر خواهدست طرب از ميان برآورد
بربط که به طفل خفته ماندچون کوس پگه فغان برآورد
وز چوب زدن رباب فريادبانگ از بر دايگان برآورد
چنگ است پلاس پوش پيريچون کودک عشر خوان برآورد
دف کز تن آهوان سلب داشتسينه سوي کتف از آن برآورد
ناي است گلو فشرده پس چيستآواز گوزن سان برآورد
از بس که ره دهان گرفته استکز سرفه قنينه جان برآورد
چون شاه حبش دم تظلمبانگ از ره ديدگان برآورد
سلطان کرم مظفر الدينپيش قزل ارسلان برآورد
ساغر گوهر از دهان فرو ريختدر جسم ظفر روان دولت
در جام صدف دو بحر داردساقي شکر از زبان فرو ريخت
چون خون سياوشان صراحييک دجله به جرعه دان فرو ريخت
در کين سياوش ارغنون زنخوناب دل از دهان فرو ريخت
گوئي سر زخمه شاخ طوبي استآن زخمه‌ي درفشان فرو ريخت
يا مريم نخل خشک بفشاندکو ميوه‌ي جان چنان فرو ريخت
چون عاشق بوسه زن لب خمخرماي تر از ميان فرو ريخت
هر جان که ز خم ستد قنينهدر حلق قنينه جان فرو ريخت
نالان چو کبوتري که از حلقدر باطيه جان کنان فرو ريخت
گوئي که مسيح مرغ جان ساختخون در لب بچگان فرو ريخت
سرخاب رخ فلک ده از ميوز دم ببرش روان فرو ريخت
از جرعه زمين چو آسمان کنگو آبله از رخان فرو ريخت
صبح از نم ژاله اشک داودچون گوهر آسمان فرو ريخت
در دري ابر خاطر منبر مرغ زبور خوان فرو ريخت
اسکندر نامجوي گيتيپيش قزل ارسلان فرو ريخت
تاج گهر آسمان برانداختکيخسرو کامران دولت
روز آمد و کعبتين بي‌نقشزرين صدف از نهان برانداخت
تا يافت محک شب از سپيديزان رقعه‌ي اختران برانداخت
گوئي خم صرع‌دار شد چرخصراف فلک دکان برانداخت
افعي زمردين بپيچيدکان زرد کف از دهان برانداخت
سرد است هوا هنوز خورشيدمهره به سر زبان برانداخت
اينک ز تنوره لشکر جنبر کوه دواج از آن برانداخت
گوئي شرري که جست از انگشتبر لشکر ديو جان برانداخت
مريخ چو با زحل درآميختهندو به هوا سنان برانداخت
طاوس غراب‌خوار هر دمپروين سهيل‌سان برانداخت
در خرگه دوخت روبه سرخگاورس ز چينه‌دان برانداخت
گوئي که دوباره تير خونينچون سوزن بي‌کران برانداخت
يا تاج زر از سر شه زنگنمردود به آسمان برانداخت
تاج سر و گوهر سلاطينتيغ قزل ارسلان برانداخت
مجلس به دو گلستان بر افروزبل گوهر تاج از آن دولت
يک شب به دو آفتاب بگذارديده به دو دلستان برافروز
ساقي دو طلب قدح دو بستانيک دل به دو عشق دان برافروز
از لاله‌ي آن و سوسن اينبزم دل ازين و آن برافروز
هست از حجر و شجر دو آتشدر سينه دو بوستان برافروز
در سوخته‌ي شب از دو آتشزان ديده وز آن رخان برافروز
چون صبح و شفق دو جام درخواهيک شعله زن و جهان برافروز
بر روي دو مه که چون دوصبحندشب چون دل عاشقان برافروز
با چار لب و دو شاهد از ميتا وقت دو صبح جان برافروز
خاشاک دو رنگ روز و شب راسه يک بخور و روان برافروز
چون روز رسد دو روزن چشمآتش زن و در زمان برافروز
خوانچه کن و از دومي زمين راز آن خوانچه‌ي زرفشان برافروز
دل عود کن و دو ديده مجمرچون خوانچه‌ي آسمان برافروز
سردار ملوک هفت اقليمپيش قزل ارسلان برافروز
راز زمي آسمان برافکندروئين‌تن هفت‌خوان دولت
نوروز دو اسبه يک سواري استبنياد دي از جهان برافکند
از پشت سياه زين فرو کردکسيب به مهرگان برافکند
سلطان يک اسبه سايه‌ي چتربر زرده‌ي کامران برافکند
ماهي چو صدف گرش فرو خوردبر ماهي آسمان برافکند
پرواز گرفت روز و بر شبچون يونسش از دهان برافکند
چون روز کشيد دهره‌ي عدلتب‌هاي دق از نهان برافکند
گوئي صف آقسنقر آوازشب زهره‌ي خون‌فشان برافکند
ابر آمد و چون گوزن ناليدبر خيل قراطغان برافکند
گرچه کفن سپيد يک چندبر کوه لعاب از آن برافکند
باد آن کفن سپيد برداشتبر سبزه‌ي مرده‌سان برافکن
بر چادر کوه گازر آسابس سندس و پرنيان برافکند
بر کتف جهان رداي نوروزاز داغ سيه نشان برافکند
چون حيدر خانه‌دار اسلامفر قزل ارسلان برافکند
يک اهل دل از جهان نديدمشاهنشه خاندان دولت
چند از دل و دل که در دو عالمدل کو؟ که ز دل نشان نديدم
صد قافله‌ي وفا فرو شديک دلدل دل روان نديدم
سر نامه‌ي روزگار خواندميک منقطع از ميان نديدم
بيداد به دشمنان نکردمعنوان وفا بر آن نديدم
چون طفل که هشت ماهه زايدو انصاف ز دوستان نديدم
صد روزه به درد دل گرفتممي بگذرم و جهان نديدم
از خشمگني کز آسمانمعيدي به مراد جان نديدم
چون سگ به زبان جراحت خويشماه نو از آسمان نديدم
هرچند جراحت از زبان استمي‌شويم و مهربان نديدم
چون عيسي فارغم که با خودمرهم بجز از زبان نديدم
چون سوزن اگر شکسته گشتمجز سوزن سوزيان نديدم
از دام دورنگي زمانهجز چشم وسري زيان نديدم
عادل‌تر خسروان عالمخاقاني را امان نديدم
چون عدل سپاهدار اسلامالا قزل ارسلان نديدم
از عشوه‌ي آسمان مرا بسچون عقل نگاهبان دولت
آن پرده و اين خيال بازي استوز چاشني جهان مرا بس
زين ابلق روزگار ديدناز زحمت اين و آن مرا بس
در دخمه‌ي چرخ مردگانندبر آخور آسمان مرا بس
بر بي‌نمکي خوان گيتيزين جادوي دخمه‌بان مرا بس
دل ندهد و جان ستاند اياماين چشم نمک‌فشان مرا بس
موقوف روانم و روان هيچزين ده دل و جان‌ستان مرا بس
بيم سرم از سر زبان استزين هودج ناروان مرا بس
تا درد سرم فرو نشانداين درد سر زبان مرا بس
رنجور نفاق دوستانماين اشک گلاب سان مرا بس
با صورت خلوه، جلوه کردمز آميزش دوستان مرا بس
خاقاني را سخن همين استاين شاهد غم نشان مرا بس


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط