گر قدح‌هاي صبوحي شد ز دست

گر قدح‌هاي صبوحي شد ز دست شاعر : خاقاني هم به رطلي عذر آن درخواستند گر قدح‌هاي صبوحي شد ز دست ساغر کشتي نشان درخواستند چون نهنگان از پي دريا کشي کتشين دريا چنان درخواستند کوه زهره عاشقانند اين چنين مفلسان گنج روان درخواستند از زکات جرعه‌ي درياکشان کز خود انصاف جهان درخواستند جور خواران را جهان انصاف داد با زر تر نقد جان درخواستند ساقيان نيز از پي يک بوس خشک صد بهاي کاويان درخواستند چون کناري را بها گفتيم چند کنيت شاه اخستان درخواستند...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گر قدح‌هاي صبوحي شد ز دست
گر قدح‌هاي صبوحي شد ز دست
گر قدح‌هاي صبوحي شد ز دست

شاعر : خاقاني

هم به رطلي عذر آن درخواستندگر قدح‌هاي صبوحي شد ز دست
ساغر کشتي نشان درخواستندچون نهنگان از پي دريا کشي
کتشين دريا چنان درخواستندکوه زهره عاشقانند اين چنين
مفلسان گنج روان درخواستنداز زکات جرعه‌ي درياکشان
کز خود انصاف جهان درخواستندجور خواران را جهان انصاف داد
با زر تر نقد جان درخواستندساقيان نيز از پي يک بوس خشک
صد بهاي کاويان درخواستندچون کناري را بها گفتيم چند
کنيت شاه اخستان درخواستندچرخ و انجم بر طراز روز نو
مالک الملک جهان در شرق و غرببوالمظفر ظل حق چون آفتاب
بانگ مرغ زند خوان ياد آوريدپند آن پير مغان ياد آوريد
مي دهيد و از کيان ياد آورددجله دجله تا خط بغداد جام
پيل را هندوستان ياد آوريدخفتگان را در صبوح آگه کنيد
مرغ جان را ز آشيان ياد آوريددانه‌ي مرغ بهشتي در دهيد
خاکيان را در ميان ياد آوريدبر شما بادا که خون رز خوريد
بي‌خودان را زير خوان يادآوريدخوان نهيد و خوانچه‌ي مستان کنيد
هم به بوئي ز آسمان ياد آوريدچون ز جرعه خاک را رنگي دهيد
عام را بر آستان ياد آوريدخاص را در آستين جا کرده‌ايد
نام رندان بر زبان يادآوريدکعبتين را گر سه شش خواهيد نقش
از نسيم جرعه دان ياد آوريددوستان تشنه لب را زير خاک
از شبيخون زمان يادآوريددر شبستان چون زماني خوش بويد
چون در اين باشيد از آن ياد آوريدروز شادي را شب غم درقفاست
خاطرش را درفشان ياد آوريدجام زر افشان به خاقاني دهيد
مدحت شاه اخستان ياد آوريدراويان را بر زبان تهنيت
خسرو سلطان نشان در شرق و غربکسري اسلام، خاقان کبير
الصبوح آواز آن بيرون فتادراز مستان از ميان بيرون فتاد
طشت زرين ز آسمان بيرون فتادساقي از قيفال خم مي‌راند خون
مشک جو جو از دهان بنمود صبحجو به جو راز جهان بنمود صبح
کز دم عاشق نشان بنمود صبحصبح گوئي زلف شب را عاشق است
روي خون آلود از آن بنمود صبحدر وداع شب همانا خون گريست
کاتش موسي عيان بنمود صبحجام فرعوني خبر ده تا کجاست
چون عمود زرفشان بنمود صبحمرغ تيز آهنگ لختي پر فشاند
چون کليد هندوان بنمود صبحقفل رومي برگرفت از درج روز
خرقه بازي در نهان بنمود صبحبر سماع کوس و بر رقص خروس
مشک تر در پرنيان بنمود صبحنافه‌ي شب را چو زد سيمين کليد
چون عيار آسمان بنمود صبحبر محک شب سپيدي شد پديد
دلو سيمين ريسمان بنمود صبحتا برآرد يوسفي از چاه شب
پر عنقا ديدبان بنمود صبحدر کمين شرق زال زر هنوز
حلقه‌ي مه همچنان بنمود صبححلقه ديدستي به پشت آينه
خنجر شاه اخستان بنمود صبحگوئي اندر بر حمايل چرخ را
خضر اسکندر نشان در شرق و غربسام کيخسرو مکان در شرق و غرب
داد عمري ز آسمان درخواستندصبح خيزان وام جان درخواستند
در صبوح عيش جان در خواستندپيش کان قرا شود سبوح خوان
جرم آن سبوح خوان در خواستنددر مناجاتي که سرمستان کنند
زود جام زرفشان درخواستندنازنيناني که دير آگه شدند
روز را رطل گران درخواستندچون به خوابي صبح ازيشان فوت شد
ز او کليد خمستان بيرون فتادزاهد کوه آستيني برفشاند
ساغريش از بادبان بيرون فتادصوفي قرا کبودي چاک زد
کعبتيني از ميان بيرون فتادباد، دستار مذن در ربود
بانگ ناقوس مغان بيرون فتادسبحه در کف مي‌گذشتم بامداد
مي فروشي از دکان بيرون فتادمصحفي در بر حمايل داشتم
بستد و راز نهان بيرون فتادبند زر از مصحفم در وجه مي
خوردم و هوش از روان بيرون فتادپشت خم در خم شدم وز درد خام
دوستي ديد و نشان بيرون فتاديک نشان از درد بر دراعه ماند
اين حديث از دوستان بيرون فتاددشمنان بيرون ندادند اين حديث
خاصه کانصاف از جهان بيرون فتادجور مي‌کش همچنين خاقانيا
بر در شاه اخستان بيرون فتادکشتي بهروزي از درياي غيب
بل دوم مهديش خوان در شرق و غربچار ملت را سوم جمشيد دان
بانگ مرغان بين چنان برخاستهکوس را ديدي فغان برخاسته
از رخ گردون نشان برخاستهاختران آبله مانند را
وز عذار آسمان برخاستهشب چو جعد زنگيان کوته شده
خال نقصان از ميان برخاستهروز چون رخسار ترکان از کمال
باد و آتش زاين و آن برخاستهمجلس از جام و تنوره گرم و خوش
روم از هندوستان برخاستهآتش از انگشت بين سر بر زده
تا قيامت در جهان برخاستهنغمه‌ي مطرب شده چون نفخ صور
غنه‌ي انجيل‌خوان برخاستهمي چو عيسي و ز رومي ارغنون
ناله‌ش از راه زبان برخاستهگوش بربط تا به چوب انباشته
از ره چشمش فغان برخاستهناي بي‌گوش و زبان بسته گلو
بانگ مجنون هر زمان برخاستهچنگ بين چون ناقه‌ي ليلي وز او
زر و بسد رايگان برخاستهبهر دستينه رباب از جام و مي
بر در شاه اخستان برخاستهلحن زهره بر دف سيمين ماه
صبح و شام آسمان در شرق و غربرايت و چتر جلال الدين سزد
سلسله است از آسمان آويختهآن نه زلف است آنچنان آويخته
بهر ظلم است او چنان آويختهسلسله گر بهر عدل آويختند
زير زلفت بين نهان آويختهحلقه‌ي گوشت چو عياران به حلق
بي‌گناهان را روان آويختهدر سر زلف گنه کارت نگر
کوهي از مويي روان آويختهتا سرينت با ميان درساخته است
مويي از کوه گران آويختهدل که با بار غمت پيوست، هست
آئي از بازو کمان آويختههر زمان ياسج زنان صياد وار
جان شيران جهان آويختهآهوي چشمت بدان زنجير زلف
طوق غبغب در ميان آويختهعنبرين دستارچه گرد رخت
داد خواهان در عنان آويختهفتنه در فتراک تو بسته عنان
بر سر من هر زمان آويختهاي به موئي آسمان را از جفا
شد به مويي کار جان آويختهدر تو آويزم چو مويي کز غمت
شاه زنجير امان آويختهجور بس کن خاصه چون کسري به عدل
ابر جودش ميزبان در شرق و غرببرق تيغش ديدبان در ملک و دين
خدمت غم را ميان در بسته‌امنامرادي را به جان در بسته‌ام
بر حقم گر چشم جان در بسته‌امعالمي پر تير باران جفاست
ديده‌ي اميد از آن در بسته‌امآمدم تسليم در هرچه آيدم
در به روي دوستان در بسته‌امسر به تيغ دشمنان در داده‌ام
روزن دل ز آسمان در بسته‌امروز هم‌جنسان فرو شد لاجرم
آن چنان چشم از جهان در بسته‌امسايه‌ي خود هم نبينم تا زيم
سوي لب راه فغان در بسته‌امتا دم من گوش من هم نشنود
گريه را راه نهان در بسته‌امتا نيايد غور اين غم‌ها پديد
کز مکن گفتن زبان در بسته‌امهرچه خواهد چرخ گو مي‌کن ز جور
پيش ديوان ز آن دهان در بسته‌امراز مرغان را سليماني نماند
همچو طفلان گفت از آن در بسته‌امبر زبانم مهر مردان کرده‌اند
در فروشي را دکان در بسته‌امخاک در لب کرد خاقاني و گفت
دل به شاه شه‌نشان دربسته‌امهمت از کار جهان برداشته
قندهار و قيروان در شرق و غربکمترين اقطاع سگبانان اوست
آسمان هم آسمان مي‌خواندشگر جهان شاه جهان مي‌خواندش
مهدي آخر زمان مي‌خواندشمفخر اول بشر خوانش که دهر
آدم مهدي مکان مي‌خواندشز آنکه شيطان سوز و دجال افکن است
هم فلک کيوان نشان مي‌خواندشور صدائي آيد از طاق فلک
مردم، آهن خاي از آن مي‌خواندشآهن تيغش دل اعدا بخورد
کادمي هم استخوان مي‌خواندشديده‌اي دندان که خايد استخوان
مشتري حرز امان مي‌خواندشخطبه‌ي مدحش چو برخواند آفتاب
ماه لوح غيب دان مي‌خواندشسکه‌ي قدرش چو بنوشت آسمان
ملک محراب کيان مي‌خواندشتيغ شه ماند به لوحي کز دو روي
چرخ طفل لوح‌خوان مي‌خواندشنصرت نو زاده تا با تيغ اوست
طفل نصرت چون روان مي‌خواندشابجد تاييد بين کز لوح ملک
وحي پيروزي رسان مي‌خواندشرنگ جبريل است تيغش را که عقل
عاقل آبستن نشان مي‌خواندشخصم شه تا عده‌ي‌دار آرزوست
جوهر اين و عنبر آن در شرق و غربدر شب و روزش دو خادم روز و شب
کفتاب و آسمان بيني به همدست و شمشيرش چنان بيني به هم
هفت سلطان پاسبان بيني به همشاه ملت پاسبان را بر فلک
چار طوفان هر زمان بيني به هماز نهيبش در چهار ارکان خصم
عزم و حزمش زين و آن بيني به همآب خضر و نار موسي يافت شاه
خضر و موسي همعنان بيني به همشه سکندر قدر و اندر موکبش
در کف و تيغش عيان بيني به همحکم عزرائيل و برهان مسيح
عمر بخش و جان ستان بيني به همدوست و دشمن را رضا و خشم او
زهر و پازهر روان بيني به همچون دو نفخ صور در خشم و رضاش
حصرم و مي را نشان بيني به همخنجر سبزش چو سرخ آيد به خون
مصر و ري در شابران بيني به همتا نه بس دير از کمال عدل شاه
چار ملت را امان بيني به هماز نسيم عدل او هر پنج وقت
هفت مردان يک زبان بيني به همبر دعاي دولتش در شش جهت
هشت جنت نقل‌دان بيني به همدر رياض عشرتش در هفت روز
نه فلک را حرز جان بيني به همکنيتش چون بشمري هر هشت حرف
ترک و هندو ديدبان در شرق و غربخاص بهر لشکرش برساخت چرخ
معجز نوح از سنان خواهد نمودرمحش از طوفان نشان خواهد نمود
در خزر هندوستان خواهد نمودتيغ هنديش از مخالف سوختن
جنبش عدلش نشان خواهد نمودبر ثبات دولت او تا ابد
تيغ چون خور خون‌فشان خواهد نمودصبحگاهي کز شبيخون ران گشاد
روز خوشي در جهان خواهد نمودسرخي شام آگهي داده است از آنک
همچو شاهين کامران خواهد نمودشبروي کرده کلنگ آسا به روز
کو تمطي بر کمان خواهد نمودحلق خصمت در تثاوب جان دهد
نشره‌ي فتح اين و آن خواهد نمودچون کمان و تير شد نون والقلم
تن چو ناخن ز استخوان خواهد نمودجوشن ناخن تنش بدخواه را
زير ران طوري روان خواهد نمودشاه موسي کف چو خنجر برکشد
دو کدان در زير ران خواهد نمودخصم فرعوني نسب هم‌چون زنان
کو ز ترکش دو کدان خواهد نمودپنبه کن اي جان دشمن ز آن تني
کتش مرگش عيان خواهد نمودسگ گزيده خصم و تيغ شه چو آب
وحش و طير انس و جان در شرق و غربزله‌خوار تيغ و مور خوان اوست
علم جزوي ز آسمان دانسته‌اندزيرکان کاسرار جان دانسته‌اند
خسف بادي در جهان دانسته‌انداز رصدها سيزده سال دگر
تا قران‌ها در ميان دانسته‌اندقرن‌ها را حکم پيشي کرده‌اند
بيست و يک نوع از قران دانسته‌انددر سر ميزان ز جمع اختران
برج باديشان مکان دانسته‌اندنابريده برج خاکي را تمام
جاي کيوان بر کران دانسته‌اندگرچه هفت اختر به يک جا ديده‌اند
کاين حکيمان از گمان دانسته‌اندمن يقين دانم که ضد آن بود
کاختران را کامران دانسته‌اندحکمشان باطل‌تر است از علمشان
از چه‌سان فرمان روان دانسته‌اندهفت هارون بر در سلطان غيب
از چه‌شان لجلاج سان دانسته‌اندهفت بيدق عاجز شاه قدر
هفت پيک رايگان دانسته‌اندعارفان اجرام را در راه امر
پيک را کي نامه‌خوان دانسته‌اندکار پيکان نامه بردن دان و بس
دولت شاه اخستان دانسته‌انددفع اين طوفان بادي را سبب
جاي سوگند کيان در شرق و غربخاک درگاهش به عرض مصحف است
آفتاب خاندان ملک بادشاه مغرب کامران ملک باد
پشت خم بر آستان ملک بادپيش او هر تاجداري همچو تاج
تير حکمش بر کمان ملک باداز پي طغراي منشور ظفر
ناگزير آسمان ملک بادخطي او همچو خط استوا
زاد سرو بوستان ملک بادظل کعبش کاوفتد بر ساق عرش
سايه‌ي بالاش جان ملک بادتا به جان بينند جنبش سايه را
اسم اعظم در زبان ملک بادبهر تعويذ سلاطين از ثناش
در اجابت هم‌عنان ملک بادکام بختش چون دعاي مادران
ران شيران را نشان ملک باداز سر تيغش چو داغ تازيان
آب حيوان در دهان ملک بادبر زبان ملک چون نامش رود
نجم سعدين در قران ملک باداز شعاع طلعتش در جام مي
کو چو قائم در جهان ملک بادبس بقائم ريخت با عدلش جهان
عمر او هم در ضمان ملک بادفضل يزدان در ضمان عمر اوست
باس عدل پاسبان در شرق و غرببخت بادش پاسبان و اسلام را


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط