در سر زلف سياه تو چه سوداست که نيست

در سر زلف سياه تو چه سوداست که نيست شاعر : خواجوي کرماني وز غم عشق تو در شهر چه غوغاست که نيست در سر زلف سياه تو چه سوداست که نيست در دلم زان لب شيرين چه تمناست که نيست گفتي از لعل من امروز تمناي تو چيست خم زلف تو گواه من شيداست که نيست بجز از زلف کژت سلسله جنبان دلم نتوان گفت که اين طلعت زيباست که نيست پاي بند غم سوداي تو مسکين دل من راستي در قد زيباي تو پيداست که نيست در چمن نيست ببالاي بلندت سروي زانکه در گلشن رويت چه تماشاست که نيست...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
در سر زلف سياه تو چه سوداست که نيست
در سر زلف سياه تو چه سوداست که نيست
در سر زلف سياه تو چه سوداست که نيست

شاعر : خواجوي کرماني

وز غم عشق تو در شهر چه غوغاست که نيستدر سر زلف سياه تو چه سوداست که نيست
در دلم زان لب شيرين چه تمناست که نيستگفتي از لعل من امروز تمناي تو چيست
خم زلف تو گواه من شيداست که نيستبجز از زلف کژت سلسله جنبان دلم
نتوان گفت که اين طلعت زيباست که نيستپاي بند غم سوداي تو مسکين دل من
راستي در قد زيباي تو پيداست که نيستدر چمن نيست ببالاي بلندت سروي
زانکه در گلشن رويت چه تماشاست که نيستبا جمالت نکنم ميل تماشاي بهار
اگر آن قامت و بالاست بگو راست که نيستگر کسي گفت که چون قد تو شمشادي نيست
شاهد حال من آن نرگس رعناست که نيستگفتي از نرگس رعناي منت هست شکيب
در سر زلف سياه توچه سوداست که نيستايکه خواجو ز سر زلف تو شد سودائي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط