ز کفر زلفت ايمان ميتوان يافت
شاعر : خواجوي کرماني
ز لعلت آب حيوان ميتوان يافت | | ز کفر زلفت ايمان ميتوان يافت | رخت را باغ رضوان ميتوان يافت | | قدت را رشک طوبي ميتوان گفت | ز لعلت جوهر جان ميتوان يافت | | ز نقشت صورت جان ميتوان بست | ترا سرو خرامان ميتوان يافت | | بگاه جلوه برطرف گلستان | ترا شمع شبستان ميتوان يافت | | در آن مجمع که خلوتگاه خوبيست | بشب خورشيد رخشان ميتوان يافت | | بزير سايهي زلف سياهت | زعکس رويت ايمان ميتوان يافت | | ز زلفت گرچه کافر ميتوان شد | دل جمعي پريشان ميتوان يافت | | بهر موئي از آن زلف پريشان | هم از درد تو درمان ميتوان يافت | | از آن با درد ميسازم که دل را | دواي درد هجران ميتوان يافت | | برو خواجو صبوري کن که از صبر | |