دلم که حلقهي گيسوي يار ميگيرد شاعر : خواجوي کرماني درون حلقه نشستست و مار ميگيرد دلم که حلقهي گيسوي يار ميگيرد که دامن من شوريده کار ميگيرد بهر کجا که روم آب ديده ميبينم ز خون ديده کنارم نگار ميگيرد نگار تا ز من خسته دل کنار گرفت طلايهي سپه زنگبار ميگيرد غلام آن بت چينم که سرحد ختنش بغمزه شير دلانرا شکار ميگيرد دو چشم آهوي روباه باز صيادش مرا ز غايت مستي خمار ميگيرد چو ياد نرگس مست تو ميکنم بصبوح که خط سبز تو از وي غبار...