گويند که صبرآتش عشقت بنشاند شاعر : خواجوي کرماني زان سرو قد آزاد نشستن که تواند گويند که صبرآتش عشقت بنشاند باشد که مرا يکنفس از خود برهاند ساقي قدحي زان مي دوشينه بمن ده تا دم بزنم گرد جهانم بدواند موري اگر از ضعف بگيرد سردستم گر خاک شود باد به کرمان نرساند افکند سپهرم بدياري که وجودم جز ديده کس آبي بلبم بر نچکاند فرياد که گر تشنه در اين شهر بميرم برخيزد و برآتش تيزم بنشاند گويم که دمي با من دلسوخته بنشين کان خستهي دلسوخته چون ميگذراند...