آشناي تو ز بيگانه و خويشش چه خبر آشناي تو ز بيگانه و خويشش چه خبرشاعر : خواجوي کرماني و آنکه قربان رهت گشت ز کيشش چه خبرآشناي تو ز بيگانه و خويشش چه خبرتشنهي چشمهي نوش تو ز نيشش چه خبرهدف ناوک چشم تو ز تيغش چه زيانچون بود کشتهي عشق از پس و پيشش چه خبرهر کرا شير ز پيش آيد و شمشير از پسمست پيمانه مهر از کم و بيشش چه خبرگر چه هر دم بودم صبر کم و حسرت بيشدر جهان هر که غريبست ز خويشش چه خبراگر از خويش نباشد خبرم نيست غريبکانکه مجروح نگشتست ز ريشش چه خبراز دل ريشم اگر بي خبري معذوريگر چه قصاب ز جاندادن ميشش چه خبرتو چنين غافل و جان داده جهاني ز غمتشمع دلسوخته از آتش خويشش چه خبرچه دهد شرح غمت در شب حيرت خواجو