دوري از ما مکن اي چشم بد از روي تو دور شاعر : خواجوي کرماني زانکه جاني تو و از جان نتوان بود صبور دوري از ما مکن اي چشم بد از روي تو دور ليک با طلعت تو نار جهنم همه نور بي ترنج تو بود ميوهي جنت همه نار در خط از سنبل مشکين سياهت کافور بنده ياقوت ترا از بن دندان لل روشنست اين که بجز باده نخواهد مخمور چشمت از ديدهي ما خون جگر ميطلبد خاصه اکنون که جان باغ بهشتست و تو حور سلسبيلست مي از دست تو در صحن چمن که ز تسبيح ملوليم و ز سجاده نفور ...