کار من شکسته بسامان رسيد باز
کار من شکسته بسامان رسيد باز
شاعر : خواجوي کرماني
درد من ضعيف بدرمان رسيد باز کار من شکسته بسامان رسيد باز مرغ مراد من بگلستان رسيد باز شاخ اميد من گل صد برگ بار داد تشريف خاص بين که بدربان رسيد باز از بارگاه مکرمت عام خسروي چون گل به صحن گلشن رضوان رسيد باز آدم که آب کوثرش از ديده رفته بود کانگشتري بدست سليمان رسيد باز ديوان کنون حکومت ديوان کجا کنند ليکن بکام دوست ببستان رسيد باز يکساله ره ز طرف چمن دور بود گل نا گه بوصل يوسف کنعان رسيد باز يعقوب کو به کلبه احزان مقيم بود و اکنون چه غم که سنجق سلطان رسيد باز بي تاج مانده بود سرتخت سلطنت همچون خضر بچشمهي حيوان رسيد باز اي دل مباش طيره که جانم ز تيرگي روشن برآ که صبح درفشان رسيد باز چندين چه نالي از شب ديجور حادثات کان شمع شب فروز به ايوان رسيد باز خواجو مسوز رشتهي جان را ز تاب دل