بيرون ز کمر هيچ نديدم ز ميانش شاعر : خواجوي کرماني جز خنده نشاني نشنيدم ز دهانش بيرون ز کمر هيچ نديدم ز ميانش نبود خبر از حادثهي دور زمانش زان نادرهي دور زمان هر که خبر يافت او باد گران و من مسکين نگرانش بگذشت و نظر بر من بيچاره نيفکند چون گلبن خندان ببرد باد خزانش بلبل نبود در چمنش برگ و نوائي بر چشم کنم جاي سهي سرو روانش سر وار ز لب چشمه برآيد چو درآيد مجنون شود از سلسلهي مشک فشانش عقل ار منصور شودش طلعت ليلي زينگونه که خون ميرود...