بسوز سينه رسند اهل دل بذوق سماع
بسوز سينه رسند اهل دل بذوق سماع
شاعر : خواجوي کرماني
که شمع سوخته دل را از آتشست شعاع بسوز سينه رسند اهل دل بذوق سماع ولي چو شمع نباشد چه آگهي ز سماع حديث سوز درون از زبان ني بشنو گهي که برسر خاکش چرا کنند سباع بچشم آهوي ليلي نظر کن مجنون مگر بباده رهائي دهي مرا ز صداع برو طبيب و صداعم مده که مخمورم نه با عقار تعلق گرفتهام نه ضياع بيا و جام عقارم بده که تا بودم که من مطيعم و حکم تو پيش بنده مطاع چگونه از خط حکم تو سر بگردانم ز دود سينه هوا برسرم ببست شراع شدي و بيتو بهر شارعي که بگذشتم که همچو شام بود تيره بامداد وداع به روشني نتوان بار بر شتر بستن بسي بخون جگر نسخ کردهايم رقاع برقعهئي دل ما شاد کن که در غم تو چو ترک خويش گرفتم چه غم خورم ز متاع مرا از آنچه که گيرد حرامي از پس و پيش که شير مهر تو خوردست در زمان رضاع بمهد خاک برد با تو دوستي خواجو