بسي خون جگر دارد سر زلف تو در گردن شاعر : خواجوي کرماني ولي با او چه شايد کرد جز خون جگر خوردن بسي خون جگر دارد سر زلف تو در گردن اگر چه آتش سوزان به ني نتوان نهان کردن قلم پوشيده ميرانم که اسرارم نهان ماند چو ويس دلستان باشد نشايد نام گل بردن مزن بلبل دم از نسرين که در خلوتگه رامين که مکروهست با اصنام رو در کعبه آوردن مگو از دنيي و عقبي اگر در راه عشق آئي بحکم آنکه ممکن نيست پيش آتش افسردن ورع يکسو نهد صوفي چو با مستان در آميزد حيات جاوداني...