بسي خون جگر دارد سر زلف تو در گردن
بسي خون جگر دارد سر زلف تو در گردن
شاعر : خواجوي کرماني
ولي با او چه شايد کرد جز خون جگر خوردن بسي خون جگر دارد سر زلف تو در گردن اگر چه آتش سوزان به ني نتوان نهان کردن قلم پوشيده ميرانم که اسرارم نهان ماند چو ويس دلستان باشد نشايد نام گل بردن مزن بلبل دم از نسرين که در خلوتگه رامين که مکروهست با اصنام رو در کعبه آوردن مگو از دنيي و عقبي اگر در راه عشق آئي بحکم آنکه ممکن نيست پيش آتش افسردن ورع يکسو نهد صوفي چو با مستان در آميزد حيات جاوداني چيست پيش دوستان بودن مراد از زندگاني چيست روي دلبران ديدن دل مجروح مجنون را نميبايستش آزردن اگر ليلي طمع بودش که حسنش جاودان ماند وليکن ذره را زيبد طريق مهر پروردن هواداران بسي هستند خورشيد درخشانرا ادا کن گر سري داري که آن فرضيست برگردن نگفتي بارها خواجو که سر در پايش اندازم