ايکه چو موي شد تنم در هوس ميان تو
ايکه چو موي شد تنم در هوس ميان تو
شاعر : خواجوي کرماني
هيچ نميرود برون از دل من دهان تو ايکه چو موي شد تنم در هوس ميان تو ليک بما نميرسد نکهت بوستان تو از چمن تو هر کسي گل بکنار ميبرند عيب مکن که در جهان کس نکشد کمان تو گر ز کمان ابرويت عقل سپر بيفکند کي به کنار ما رسد يک سر مو ميان تو چون تو کنار ميکني روز و شب از ميان ما تا تو چه آيتي که من عاجزم از بيان تو تا تو چه صورتي که من قاصرم از معانيت عشق تو بوده است و بس در دل من بجان تو کي ز دلم برون روي زانکه چو من نبودهام دستم و آستين تو رويم و آستان تو صد رهم ار بستين دور کني ز آستان رشک برم هزار پي بر سگ پاسبان تو گر چه بود به مهر تو شير فلک شکار من حاصل روزگار او در سر داستان تو خواجو از آستان تو کي برود که رفته است