اي سر زلف تو درحلقه و تاب افتاده شاعر : خواجوي کرماني چنبر جعد تو از عنبر ناب افتاده اي سر زلف تو درحلقه و تاب افتاده آتشي در دل بريان کباب افتاده بي نمکدان عقيق لب شور انگيزت همچو من نرگس سرمست خراب افتاده چشم مخمور ترا ديده و برطرف چمن ورق مردمک ديده در آب افتاده تا غبار خط ريحان تو برگل ديده آب در ديدهي گريان سحاب افتاده دلم از مهر رخت سوخته وز دود دلم بهوا رفته و در چنگ عقاب افتاده سوي گيسوي گرهگير تو مرغ دل من هوسي در سر پر شور...