چون سنبلت که ديد سياهي سر آمده شاعر : خواجوي کرماني وانگه کمينه خادم او عنبر آمده چون سنبلت که ديد سياهي سر آمده زلفت به دلبري ز جهان بر سر آمده چشمت به ساحري شده در شهر روشناس و آب حيات در دهن ساغر آمده ساقي حديث لعل لبت رانده بر زبان دستي بساق بر زده و خوش برآمده اي سرو سيمتن ز کجا ميرسي چنين هر دم ز دست رفته و از پا درآمده من همچو جام باده و شمع سحرگهي در چشم هجر ديدهي من اختر آمده هر شب به مهر روي جهانتابت از فلک بر خور فکنده...