زهي جمال تو خورشيد مشرق ديده
زهي جمال تو خورشيد مشرق ديده
شاعر : خواجوي کرماني
بتنگي دهنت هيچ ديدهي ناديده زهي جمال تو خورشيد مشرق ديده هلال ابروي تو طاق منظر ديده سواد خط تو ديباچه صحيفهي دل گل عذار تو بر برگ لاله خنديده مه جبين تو برآفتاب طعنه زده ز دست فکر پريشان و خواب شوريده ز شور زلف تو در شب نميتوانم خفت و گر پسند تو گردم شوم پسنديده اگر بهيچ نگيري مرا نيرزم هيچ چگونه شرح دهد با زبان ببريده تو خامهي دو زبان بين که حال درد فراق سخنوري زني کلک برتراشيده چو من که ديد زبان بستهئي و گاه خطاب شود زبان من دلشکسته پيچيده گهي که وصف سر زلف دلکشت گويم بچين فتاده و برآفتاب گرديده از آن سياه شد آن زلف مشکبار که هست شوم نظارهگر ديدهي تو دزديده بديدهي تو که آندم که زير خاک شوم که ملک دل به تو دادست و عشق به خريده چو شد غلام تو خواجو قبول خويشش خوان