چون توانم کرد با آن ترک کافر خرخشه
چون توانم کرد با آن ترک کافر خرخشه
شاعر : خواجوي کرماني
هر دم آن جادوي تيرانداز شوخ ترکتاز چون توانم کرد با آن ترک کافر خرخشه هر چه افزون تر کنم با آن صنم بيچارگي گيرد از سر با من دلخسته ديگر خرخشه راستي را در چمن هر دم به پشتيقدش او ز بي مهري کند با من فزونتر خرخشه عيب نبود چون مدام از بادهي دورم خراب ميکند باد صبا با شاخ عرعر خرخشه چشمم از بهر چه ريزد خون دل بر بوي اشک گر کنم يک روز با چرخ بد اختر خرخشه همچو خواجو بندهي هندوي او گشتم وليک کي کند دريا ز بهر للي تر خرخشه ترک من هر لحظه گيرد با من از سر خرخشه دارد آن ترک ختا با بنده در سر خرخشه ميکشد هر لحظه ابرويش کمان برآفتاب زلف کج طبعش کشد هر ساعتم در خرخشه اي مسلمانان اگر چشمش خورد خون دلم کي کند هر حاجبي با شاه خاور خرخشه