که حکمت نيست بيحرمت نشستن | | وز آنجا کرد عزم رخت بستن |
نه روي از چپ همي گشتش نه از راست | | شهنشه بامداد از خواب برخاست |
کجا بيني دگر برق جهان را؟ | | طلب کردند مرد کاردان را |
که بد کردم که نيکويي نکردم | | پريشان از جفا ميگفت هر دم |
که بيماري توان بودن دگر بار | | چو به بودي طبيب از خود ميازار |
چو ميوه سير خوردي شاخ مشکن | | چو باران رفت باراني ميفکن |
که دون همت کند منت فراموش | | چو خرمن برگرفتي گاو مفروش |
چراغ از بهر تاريکي نگه دار | | منه بر روشنايي دل به يک بار |
چو سير آمد نگردد گرد مادر | | نشايد کدمي چون کرهي خر |
که بد فرجامي آرد نا سپاسي | | وفاداري کن و نعمت شناسي |
هر آنکو حق نداند آدمي نيست | | جزاي مردمي جز مردمي نيست |
تو خوي خوب خويش از دست مگذار | | وگر داني که بدخويي کند يار |
نگويي ترک خير و نيکنامي | | الا تا بر مزاج و طبع عامي |
دري پيش من آوردند سفتم | | من اين رمز و مثال از خود نگفتم |
حديث ديگري بر خود نبستم | | ز خردي تا بدين غايت که هستم |
دريغ آمد مرا مهمل فرو ماند | | حکيمي اين حکايت بر زبان راند |
خردمند آفرين بر وي بخواند | | به نظم آوردمش تا دير ماند |
جوانمرد و جوان طبع و جهانگير | | الا اي نيکراي نيک تدبير |
مبارک باد سال و ماه روزت | | شنيدم قصههاي دلفروزت |
وگرنه سر نهادندي به پايت | | ندانستند قدر فضل و رايت |
که ايزد در بيابانت دهد باز | | تو نيکويي کن و در دجله انداز |
که نيکانديش و بدکردار بودند | | که پيش از ما چو تو بسيار بودند |
تو نيکوکار باش و بد مينديش | | بدي کردند و نيکي با تن خويش |
به هفت اقليم عالم باز گويند | | شنيدم هر چه در شيراز گويند |
حريص پند دولتمند باشد | | که سعدي هر چه گويد پند باشد |
دعاي نيک خواهانت قرين باد | | خدايت ناصر و دولت معين باد |
تو را و هر که گويد همچنين باد | | مراد و کام و بختت همنشين باد |
نکند هيچش از خدا مشغول | | هر که آمد بر خداي قبول |
همچنان مونس الهي شد | | يونس اندر دهان ماهي شد |
که نتوان طالع بد را نکو کرد | | به حال نيک و بد راضي شو اي مرد |
هم از خردي زنندش کودکان سنگ | | چو سگ را بخت تاريکست و شبرنگ |
که فردا بر جوي قادر نباشي | | بکوش امروز تا گندم بپاشي |
که خويشان را نباشد جز غم خويش | | تو خود بفرست برگ رفتن از پيش |
صحبت دنيا نميارزد فراق | | اي خداوندان طاق و طمطراق |
پس به يک بار از سرش برخاستن | | اندک اندک خان و مان آراستن |
ميان دو شخص افکند دشمني | | به يک سال در جادويي ارمني |
خلاف افکند در ميان دو کس | | سخن چين بدبخت در يکنفس |
به قول هوشمندان گوش داري | | الا گر بختمند و هوشياري |
بپيوست از زمين بر آسمان گرد | | شنيدم کاسب سلطاني خطا کرد |
چو پيلش سر نميگرديد در دوش | | شه مسکين از اسب افتاد مدهوش |
ز درمانش به عجز اقرار کردند | | خردمندان نظر بسيار کردند |
مفاصل نرم کرد از هر دو سويش | | حکيمي باز پيچانيد رويش |
به بوي آنکه تمکينش کند شاه | | دگر روز آمدش پويان به درگاه |
به بيشکري بگردانيد ازو روي | | شنيدم کان مخالف طبع بدخوي |
برون از بارگه ميرفت و ميگفت | | حکيم از بخت بيسامان برآشفت |
سر از من عاقبت بدبخت برتافت | | سرش برتافتم تا عافيت يافت |
دگر واجب کند در چاهش انداخت | | چو از چاهش برآوردي و نشناخت |
که امشب در شبستانش کني دود | | غلامش را گياهي داد و فرمود |