اي دل اندر بيم جان از بهر دل بگداخته شاعر : سنايي غزنوي جان شيرين را ز تن در کار دل پرداخته اي دل اندر بيم جان از بهر دل بگداخته کي سر آخور گشت هرگز مرکبي ناتاخته تا دل و جان درنبازي دل نبيند ناز و عز طوق ايزد کرد بايد در عنق چون فاخته بند مادرزاد بايد همچو مرغابي به پاي در هوا چون فاخته پري و بال آخته تا به روي آب چون مرغابيان داني گذشت آب و آتش آشنا را داند از نشناخته مرد اين ره را گذر بر روي آب و آتشست از پسش دشمن همي آمد علم افراخته...