گفتي که نخواهيم ترا گر بت چيني شاعر : سنايي غزنوي ظنم نه چنان بود که با ما تو چنيني گفتي که نخواهيم ترا گر بت چيني بر ديدهي خويشت بنشانم ننشيني بر آتش تيزم بنشاني بنشينم اي بس که بپويي و مرا باز نبيني اي بس که بجويي تو مرا باز نيابي هم دوستتر از من نبود هر که گزيني با من به زباني و به دل باد گراني من بر سر مهرم تو چرا بر سر کيني من بر سر صلحم تو چرا جنگ گزيني تو يار نخستين من و باز پسيني گويي دگري گير مها شرط نباشد ...