آب صفوت پسري چه زنخي شکر لب | | عربيوار دلم برد يکي ماه عرب |
مژه بر نرگس او راست چو بر خار رطب | | کله بر گلبن او راست چو بر لاله سواد |
يا فراز طبق سيم يکي خوشه عنب | | ناصيت راست چو بر تختهي کافورين مشک |
يا شود متصل روز يکي گوشه ز شب | | يا بود منکسف از عقده يکي پاره ز شمس |
کله و طلعت او راست چو مه در عقرب | | ابر و جبهت او راست چو شمس اندر قوس |
ميخرامد عربيوار بپوشيده سلب | | عجميوار نشينم چو ببينم کز دور |
ز آسمان و ز قمرش خوبتر آن روي و قصب | | آسمانگون قصبي بسته بر افراز قمر |
چو مهش چهره و زيرش چو هلالي غبغب | | چو کمان ابرو و زيرش چو سنانها غمزه |
همچو خورشيد که با سايه در آيد به طرب | | گه گه آيد بر من طنز کنان آن رعنا |
عربيوار جوابم دهد آن ماه عرب | | هر چه پرسمش ز رعنايي و بر ساختگي |
روستايي که عرابي نبود نيست عجب | | مي نيفتم بيکي زان سخن اي خواجه چه شد |
انا بحر و سعير انت کملح و خشب | | گفتم: از عشق تو ناچيز شدم گفت: نعم |
انت في مائي و ناري کتراب و حطب | | گفتم: از عشق تو هرگز نرهم گفت که: لا |
ادفع الدرهم خذمنه عناقيد رطب | | گفتم: آن زلف تو کي گيرم در دست بگفت: |
ان ترد فصتنا هات ذهب هات ذهب | | گفتم: آن سيم بناگوش تو کي بوسم گفت: |
لن تنالوالطرب الدائم من غير کرب | | گفتم: اين وصل تو بي رنج نمييابم گفت: |
يا ابي جوهر روح نتجت ام تعب | | گفتم: اي جان پدر رنج همي بينم گفت: |
هبة الشيخ منالفقر غناء و سيب | | گفتم او را: چو فقيرم چکنم گفت: لنا |
از بقاء محلش سعد و معالي به طرب | | خواجه مسعود علي بن براهيم که هست |
بابها را ز چنو پور ببريد نسب | | آنکه تازاد بپيوست به اوصاف وجود |
ز زني که چنويي زايد شد چرخ عزب | | آنکه باشد بر جودش همه آفاق عيال |
تربيت يافت سخاي کفش از رحمت رب | | ساکني يافت بقاي دلش از گردش چرخ |
راي او از خرد و قول حکيمان اصوب | | قدر او از محل و قدر فلکها اعلا |
وي که از آب ذکاء تو نما يافت ادب | | اي که از آتش طبع تو جهان ديد ضياء |
همچو انگور سيه بر همه گردون کوکب | | راي چون شمس تو تا بر فلک افتاد نمود |
گر بدو در شود از آتش خشم تو لهب | | خشک گردد ز تف صاعقه درياي محيط |
گردد از هيبت تو شير سپهر اندر تب | | گر فتد ذرهاي از خشم تو بر اوج سپهر |
از زمين بر نزند جز اثر حب تو حب | | حبهي مهر تو گر ابر بگيرد پس از آن |
گر زني بر نقط دايره مسمار غضب | | چنبر دايره بگشايد در وقت از بيم |
هر که از بر کند از وصف و ثناي تو خطب | | از بر عرش کند خطبهي آن جاه و محل |
يابد از سعي تو چون بدر ز گردون مرکب | | هر که خم کرد بر خدمت تو قد چو هلال |
اين عجبتر که به خود هيچ نگردي معجب | | نه عجب کز فلک و بحر سخاي تو گذشت |
نيست در شاعري من نه ريا و نه ريب | | اي فلک قدر يقين دان که بر مدحت تو |
مدح خوانيم و ادب خوان شده در هر مکتب | | شعر گوييم و عطا ده شده در هر مجلس |
سبب از فاصله و فاصله دانم ز سبب | | وتد از دايره و دايره دانم ز وتد |
نردبازي و شفطرنج بدانم ز ندب | | کعبتين از رخ و از پيل بدانم بصفت |
عمر نا من قبل الفضة کالريح ذهب | | ليک در مدح چنين خاک سرشتان از حرص |
حلبه را باز نداند گه خواندن ز حلب | | زان که آنراست درين شهر قبولي که ز جهل |
شاعران از پي دراعه نيابند سلب | | فاجران را قصبي بر سر و توزي در بر |
بر در خانه و بر خوان چو سگ و گربه شغب | | شير طبعم نکند همچو دگر گرسنگان |
کز خردمندي ام دارد و از خاطر اب | | دختري دارم دوشيزه ولي مدحت زا |
که کند صحبت اين دختر دوشيزه طلب | | نيست يک مرد که او مرد بود با کايين |
مصطفا سيرت و حيدر دل و نعمان مذهب | | دختر خود به تو شه دادم زيرا که تويي |
جز هبا هبه نبينم چو روم سوي مهب | | جز گهر صله نيابم چو روم سوي بحار |
بسته بر دامن خود دختر من دامن شب | | روز را چون شه سياره گريبان بگشاد |
نگشايم ز غلاميت ميان را چو قصب | | گر ببندي قصبي بر سرم از روي مهي |
قصهي خويش بخواندم صدقالله کتب | | اينک از پسش تو اي مهتر و استاد سخن |
تا بود مرد هنر را محل از فضل و حسب | | تا بود شاه فلک را ذنب و راس کمر |
کمر فضل و محل تو شده راس و ذنب | | باد بينحس همه ساله به گردون شرف |
باد بر گردن اعدات گريبان ز کنب | | باد بر پاي عنا خواه تو از دامن بند |
باد چونين دو هزارت مه نوروز و رجب | | باد فرخندت نوروز و رجب اندر عز |
وز جان من يکبارگي برده غم جانان طرب | | يارب چه بود آن تيرگي و آن راه دور و نيمشب |
گيتي چو روي دلبران پوشيده از عنبر سلب | | گردون چو روي عاشقان در لولو مکنون نهان |
آسوده طبع روزگار از شورش و جنگ حلب | | روي سما گوهر نگار آفاق را چهره چو قار |
پيدا سهيل و مشتري خورشيد روشن محتجب | | اجرام چرخ چنبري چون لعبتان بربري |
اين راجع و آن مستقيم اين ثابت و آن منقلب | | اين اختران در وي مقيم از لمع چون در يتيم |
بسپرده ره شبرنگ من گاهي سريع و گه خبب | | محکم عنان در چنگ من سوي نگار آهنگ من |
صحرا و دريا پيش او چون مهره پيش بوالعجب | | باد بهاري خويش او ناورد و جولان کيش او |
وز هنگ او آگه زمين وز طبع او خالي غضب | | از نعل او پر مه زمين و ز گام او کوته زمين |
خارا دل و سندان جگر رويين سم و آهن عصب | | آهو سرين ضرغام بر کيوان منش خورشيد فر |
آمخته جولان در عجم خورده ربيع اندر عرب | | در راه چو شبرنگ جم با شير بوده در اجم |
تن همچو اندر آب ني دل همچو بر آتش قصب | | در منزل «سلما» و «مي » گشتم همي ناخورده مي |
کايزد تعالي را بخوان در قعر قاع مرتهب | | آمد به گوشم هر زمان آواز خضر از هر مکان |
چون گفتمي با ديده من «انا صببنا الماء صب» | | خسته دل من در حزن گفتي مر الاتعجلن |
از صبر تخمي کاشتم آمد ببر بعدالتعب | | راهي چنان بگذاشتم باغ ارم پنداشتم |
از خيمهي جانان من آمد به گوش من شغب | | روز آمده درمان من آسوده از غم جان من |
وصل آمد و هجران پريد آمد نشاط و شد کرب | | آواز اسب من شنيد آن ماهپيش من دويد |
از عشق او من گشته مست او مست بذر آب عنب | | باوي نشستم مي به دست او بت بدو من بت پرست |
هم خوف ديدم هم رجا هم خار ديدم هم رطب | | هم ناز ديدم هم بلا هم درد ديدم هم دوا |
گه نرد بازيدم همي يک بوسه بود و يک ندب | | گه دست يازيدم همي زلفش ترازيدم همي |
بر خوان مديح او کجا المدح فيه قد وجب | | بر من همي کرد او ثنا خندان همي گفت او مرا |