عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن

عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن شاعر : سنايي غزنوي کي به ناواجب رود فرمان جان در ملک تن عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن هر يکي با کار و باري در جهان خويشتن جان جهاني لشکر عالي نسب دارد همي شمع اوباشان خود را ز افسر شاهان لگن ساخته ميران اين لشکر ز روي مرتبت ننگ دارند ار کنند از عکس پروين پيرهن شرم دارند ار نهند از تابش زهره کلاه کفتاب انگير باشد نعلشان در تاختن بي‌تکلف مرکباني آوريده زير ران در تماشاگاهشان مهد فلک کمتر چمن طوطيان معنوي...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن
عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن
عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن

شاعر : سنايي غزنوي

کي به ناواجب رود فرمان جان در ملک تنعقل محرم تا بود دستور سلطان بدن
هر يکي با کار و باري در جهان خويشتنجان جهاني لشکر عالي نسب دارد همي
شمع اوباشان خود را ز افسر شاهان لگنساخته ميران اين لشکر ز روي مرتبت
ننگ دارند ار کنند از عکس پروين پيرهنشرم دارند ار نهند از تابش زهره کلاه
کفتاب انگير باشد نعلشان در تاختنبي‌تکلف مرکباني آوريده زير ران
در تماشاگاهشان مهد فلک کمتر چمنطوطيان معنوي پرند در باغ فلک
لفظ ايشان بسته دست خازنان ذوالمننسير ايشان خسته کرده پاي سياحان عرش
حرفشان را هست سرگردان زبان اندر دهنصوتشان راهست حيران گشته بي‌انگشت گوش
با همه بت چهرگان جان مقدس را شمنبا همه شاهنشهي عقل معظم را رهي
وزن دو والي هر دو چون دستور و سلطان در بدنان دو والا هر دو چون شاه و وزير اندر جسد
ساخته در رزمگه روح طبيعي را مجنکرده اندر بزمگه نفس ارادي را قدح
جسم بي‌منشورشان افتاده در درياي «لن»نفس بي‌توقيعشان افگنده در صحراي «لا»
در زمين مذکور نام و بانگشان در هر وطنبر فلک مشهور کار و بارشان در هر درج
کارداران کلام و پرده‌داران سخنپيش تخت و بارگاه هر دو اندر صف زده
شاه روحاني نسب را در ميان انجمنهر زمان گويند اين دستور کروبي نژاد
هم نگردند اين پري‌وشها به پيشت اهرمنگر همي خواهي که گيرد ملک تو بر تو قرار
چنگ در فضل ابونصر احمدبن فضل زنخدمت عالي معين‌الدين والدنيا گزين
در يمن نجم يمن واندر عدن در عدنآن خداوندي که لطف و لفظ او را بنده‌اند
بادهاي سهمناک و بحرهاي موج زنآن جهانداري که شاگردان عزمش گشته‌اند
همچو روي آب روي آسمان گيرد شکنگر قبول عدل او يابد گه جنبش هوا
کي تواند گرد ازو انگيخت باد کوه کنخاک را در ساکني گر حلم او تمکين دهد
نيک‌تر تابد کمين‌تر ريگش از نجم پرنور فتد بر خاک تيره عکس راي روشنش
بي‌جواز خلق او مشکي نخيزد از ختنبي‌برات فضل او دري نزايد از صدف
کوژ بالا آمدندي بر زمين خلق زمناز براي خدمت او گر نبودي خلق او
در کف بدخواه تو الماس گردد نسترنشادباش اي آنکه اندر فرودين خشم تو
شعله‌ي آتش شود در مجلست شاخ سمندير زي اي آنکه اندر فر ماه لطف تو
ز آتش خشم تو بر وي شاخ گردد باب زنبي‌رضايت مرغ اگر بر شاخ دستاني زند
نرم نرم از بيم آهو شير بگذارد عرندر عرين گر شير بيند آهو از انصاف تو
تا شود فرقش مگر با نعل اسب مقترنمهر جوزا را همي سازد از آن معراج خويش
از شتاب خنده‌ي تو خرقه گرداند کفنمرده‌ي بدخواه اگر بيند گشاده طبع تو
کاخهاي بد سگالت شد چو اطلال و دمنتا زيادت کرد تشريف تو سلطان جهان
خلعت سلطان اعظم خسرو گردون شکنسرفرازي چون ترا زيبا بود در مملکت
گشت تاج هور بر شکل دواتت مفتتنشد شهاب چرخ بر تشبيه کلکت مبتلا
اندرين هر دو بود ملک دو سلطان مرتهندست دستوري چو تو بر هر دو تا والي بود
چون کني مر امتحان عقلها را ممتحننفس کلي راوي کلکت بود بي‌حرف و صوت
چون شهابي گشته‌اند ملک تو شيطان فگنروي تو چون ماه و دستت چون اثير و کلک تو
وز خدا لطفت همي خواهد فرشته در سننآدمي اندر فرايض فر تو جويد ز رب
بد ترا ز ابتدا آب حيات اندر لبنخضر اگر در انتهاي عمر خورد آب حيات
ور چه با روحانيان هرگز نه پيوندد وثنمونس تو ديده‌ي روحانيان زيبد همي
با جوانمردي رود در ملک تو هر پيرزناز تو آموزد جوانمردي جوانمردي از آنک
سنگهاي آستانت قبله‌هاي ما و مناز براي گوهر والا و اصل پاک تست
مجلس از بالاي ايشان همچو باغ از نارونچون شوند از عکس باده ساقيانت لعل پوش
سبزپوشان بهشتي دسته‌هاي ياسمناز بهشت آرند تحفه لعل‌پوشان ترا
مرده‌ي غم زنده گردد گر که بگشايي دهناي چو عيسي غيب پيش و همت استاده به پاي
جز بت مدح ترا بودست هرگز برهمنبر خداي ار خاطر اين بنده اندر کل کون
من به کنجي در همي خوش خوش همي خوردم حزنشعر من چون چادر مريم مستمر گشته بود
چادر مريم بر عيسي بسي دارد ثمنکشف آن چادر درين مجلس فتاد از بهر آنک
تا نباشد مرکب تحقيق در ميدان ظنتا نباشد گوي جهل اندر بر چوگان عقل
بدسگالت باد چون ظن در بيابان محننيکخواهت باد چون تحقيق بر راه طرب
کش بود چوگان زلف اندر بر گوي ذقنباد جولان تو در ميدان عشرت با بتي
پاي بر فرق هوا خواهم زدندست اندر لام لا خواهم زدن
صدمه در صور بقا خواهم زدننفي و اثباتست اندر عاشقي
خيمه‌ي خلوت جدا خواهم زدندر دبيرستان «لا احصي ثنا»
از ثريا تا ثرا خواهم زدنگام اندر عاشقي مردانه‌وار
همچو موسي با عصا خواهم زدنآه کاندر کار دل هر ساعتي
نقد بر سنگ صفا خواهم زدنکم عياران سراي ضرب را
دست در صبر و بلا خواهم زدنهمچو ايوب از براي مصلحت
بانگ بر خوف و رجا خواهم زدنبر لب درياي قهر از بوي لطف
پاي همت بر قفا خواهم زدنکم‌زنان را بر بساط نيستي
لاف تسليم و رضا خواهم زدناز برون عالم جان و خرد
بر نواي لا الا خواهم زدنزخمه‌ي اخلاص اندر صدر جان
بر دوال کبريا خواهم زدنطرف دولت از براي بندگي
بر دل کام و هوا خواهم زدنتير توفيق از کمان اعتقاد
بر نواي بي‌نوا خواهم زدنکفر و دين را در مقام نيستي
بر صف اهل رضا خواهم زدنخويشتن را در مصال «قل کفي»
نعره‌ي «اني ارا» خواهم زدنهم چو مستان در صف ميخوارگان
چنگ در آل عبا خواهم زدناي سنايي با ثنايي هر زمان
فرش لاف اندر نورد و گفت از کردار زناي مسافر اندرين ره گام عاشق‌وار زن
دست همت باري اندر دامن عطار زنگر نسيم مشک معني نيست اندر جيب تو
گر همي دين بايدت خيمه ميان غار زنهرکت از زر باز گويد اوست دقيانوس تو
سوزن تمهيد را در چشم اين طرار زنديو طرارست پيش آهنگ حرب وي تويي
آتش درويشي اندر عالم غدار زنپيش از آن کز غدر عالم لال گردد جان تو
خاک اندر سرمه ساز و بوسه بر ديوار زنمنزلي کنجا نشان خيمه‌ي معشوق تست
با دو ديده در بپاش و با دو رخ ايثار زنگر نثار پاي معشوقان بود در راه وصل
شو پياده آتش آندر زين و زين‌افزار زنچون سوار راهبر گشتي تو در ميدان عشق
طيلسان فقر و بر فرق چنين هشيار زنهوشيار از باده و مست از مي دنيا چه سود
خيمه‌ي قلاشي اندر خانه‌ي خمار زندر خرابات خرابي همچو مستان گوشه‌گير
نرد بازيدي ز مستي حصل بر اسرار زنپاي در ميدان مهر کمزنان ملک نه
پس به نام عاشقي مهري بر آن اقرار زنجان و دل را در قباله‌ي عاشقي اقرار کن
چون سنايي دم درين عالم قلندروار زنگر همه دعوي کني در عاشقي و مفلسي
زخمي که زني بر ما مردانه و محکم زناي يار مقامر دل پيش آي و دمي کم زن
چون کم زدي اندر دم آن کمزده را کم زندر پاکي و بي‌باکي جانا چو سرانداران
چون زلف نکورويان بر هم و نه بر هم زناشغال دو عالم را در مجلس قلاشان
يک نعره ز چالاکي بر قافله‌ي غم زندر چارسوي عنصر صد قافله‌ي غم هست
آتش که زني آن گه در عالم عالم زنآبي که نهي زان پس بر عالم عالم نه
ور دار زني ما را بر گنبد اعظم زنار تخت نهي ما را در صف ملايک نه
وندر صف مهجوران چون صبح شدي دم زندر بوته‌ي قلاشان چون پاک شدي زر شو
مهري ز سخن گفتن بر دو لب مريم زنتاج «انا عبدالله» بر تارک عيسي نه
هر طعنه که آن سختر بر تارک محرم زنهر طعمه که آن خوشتر مر بي‌خبران را ده
وندر بر همدردان خر پشته و طارم زنرخت از در همرنگان بردار و به يکسو نه
هم جام چو رستم کش هم تيغ چو رستم زندر مجلس مستوران وندر صف رنجوران
پيران منافق را ضربت زن و دم دم زنياران موافق را شربت ده و پرپر ده
لافي که زني جان را از زاده‌ي مريم زننقلي که نهي دل را در حجره‌ي مريم نه
لافي که زني باري با شاهد محرم زننازي که کني اينجا با عاشق محرم کن
خال «فعصي آدم» در چهره‌ي آدم زنکحل «ارني انظر» در ديده‌ي موسي کش
ور راي زني ما را در قعر جهنم زنگر باده همي ما را بر تارک کيوان ده
چون عقل به پا آمد پي گور کن و خم زنچون عشق به دست آمد تن دور کن و خوش زي
در سينه‌ي آن سم نه در شربت آن سم زنغماز و سيه رويند اينجا شب و روز تو
هم خصل دمادم نه هم رطل دمادم زنبر تارک هفت اختر چون خيمه زدي زان پس
خاشاک بر اشهب نه تازانه بر ادهم زنخواهي که سنايي را سرمست به دست آري
رخ چو عياران نداري جان چو نامردان مکنبرگ بي‌برگي نداري لاف درويشي مزن
يا چو مردان اندر آي و گوي در ميدان فگنيا برو همچون زنان رنگي و بويي پيش گير
هر چه يابي جز خدا آن بت بود در هم شکنهر چه بيني جز هوا آن دين بود بر جان نشان
چون دو کون اندر دو دستت جمع شد دستي بزنچون دل و جان زير پايت نطع شد پايي بکوب
کشتگان زنده بيني انجمن در انجمنسر بر آر از گلشن تحقيق تا در کوي دين
در دگر صف خستگان بيني به زهري چون حسندر يکي صف کشتگان بيني به تيغي چون حسين
چون شوي بيمار بهتر گردي از گردن زدندرد دين خود بوالعجب درديست کاندر وي چو شمع
وندرين مجلس که تن را مي‌بسوزد برهمناندرين ميدان که خود را مي دراندازد جهود
و آنت بي دولت سواري کو برون نايد ز تناينت بي همت شگرفي کو برون نايد ز جان
درد بايد عمر سوز و مرد بايد گام زنهر خسي از رنگ گفتاري بدين ره کي رسد
لعل گردد در بدخشان يا عقيق اندر يمنسالها بايد که تا يک سنگ اصلي ز آفتاب
شاهدي را حله گردد يا شهيدي را کفنماهها بايد که تا يک پنبه دانه ز آب و خاک
زاهدي را خرقه گردد يا حماري را رسنروزها بايد که تا يک مشت پشم از پشت ميش
عالمي گردد نکو يا شاعري شيرين سخنعمرها بايد که تا يک کودکي از روي طبع
بوالوفاي کرد گردد يا شود ويس قرنقرنها بايد که تا از پشت آدم نطفه‌اي
برتر آيي زين سرشت گوهر و صرف ز منچنگ در فتراک صاحبدولتي زن تا مگر
چون عروسان طبيعت رخت بندند از بدنروي بنمايند شاهان شريعت مر ترا
عاشقي شو تا هم از زر فارغ آيي هم ز زنتا تو در بند هوايي از زر و زن چاره نيست
گر بقا خواهي بدين آي ار فنا خواهي به تننفس تو جوياي کفرست و خردجوياي دين
تا شوي باقي چو دامن برفشاني زين دمنجان‌فشان و پاي کوب و راد زي و فرد باش
وز پي تر دامني اندک حيات آمد سمنکز پي مردانگي پاينده ذات آمد چنار
ز امتحان نفس حسي چند باشي ممتحنراه رو تا ديو بيني با فرشته در مصاف
چون در آمد در تو دين آن گه برون شد اهرمنچون برون رفت از تو حرص آن گه در آمد در تو دين
همچو کرم پيله جز گرد نهاد خود متنگر نمي‌خواهي که پرها رويدت زين دامگاه
سخت کاسد بود خواهد تيز بازار سخنبار معني بند ازينجا زان که در صحراي حشر
باش تا ديوان معنيها بخواند ذوالمننباش تا طومار دعويها فرو شويد خرد
تا جهاني بوالحسن بيني به معني بوالحزنباش تا از پيش دلها پرده بردارد خداي
وز شعاع شمع تابان بي‌خبر باشد لگناي جمال حال مردان بي‌اثر باشد مکان
چون ازين عالم برون رفتي نه ما بيني نه منبارنامه‌ي ما و من در عالم حس‌ست و بس
چون درون پرده رفتي اين رهي گشت آن شمناز برون پرده بيني يک جهان پر شاه و بت
گر برين پوشش نميري هم تو ريزي هم کفنپوشش از دين ساز تا باقي بماني بهر آنک
چون نهنگ درد دين ناگاه بگشايد دهناين جهان و آن جهانت را به يک دم در کشد
يا رضاي دوست بايد يا هواي خويشتنباد و قبله در ره توحيد نتوان رفت راست
با چينن گلرخ نخسبد هيچ کس با پيرهنسوي آن حضرت نپويد هيچ دل با آرزو
تا به زخم چشم نااهلان نگردي مفتتنپرده‌ي پرهيز و شرم از روي ايمان بر مدار
آن جهان رست از عقوبت اين جهان جست از فتنگرد قرآن گرد زيرا هر که در قرآن گريخت
پس تو در چاه طبيعت چند باشي با وسنچون همي داني که قرآن را رسن خواندست حق
گر همي صحرات بايد چنگ در زن در رسنچرخ گردان اين رسن را مي‌رساند تا به چاه
تا شود نور الاهي با دو چشمت مقترنگرد سم اسب سلطان شريعت سرمه کن
بي خطا گردد خطا و بي‌خطر گردد ختنگر عروس شرع را از رخ براندازي نقاب
هر چه جز دين مردگي و هر چه جز سنت حزنسني دين‌دار شو تا زنده ماني زان که هست
گر سنايي زندگي خواهد زماني بي‌سننمژه در چشم سنايي چون سناني باد تيز
فخر دارد خاک بلخ امروز بر بحر عدنبا سخنهاي سنايي خاصه در زهد و مثل


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط