اين حسن و آن لطافت در حور عين نباشد
اين حسن و آن لطافت در حور عين نباشد
شاعر : سيف فرغاني
وين لطف و آن حلاوت در ترک چين نباشد اين حسن و آن لطافت در حور عين نباشد جاني اگر چه جان را صورت چنين نباشد ماهي اگر چه مه را بر روي گل نرويد کاين آب و لطف هرگز در ماء و طين نباشد از جان و دل فزوني وز آب و گل بروني آنرا که تو نباشي دنيا و دين نباشد اي خدمت تو کردن بهتر زدين و دنيا! انگشتري جم را ز آهن نگين نباشد مشتاق وصلت اي جان دل در جهان نبندد بيچارهاي که جانش در آستين نباشد چون دامن تو گيرد در پاي تو چه ريزد اندر طريق عشقش دنيا معين نباشد هان تا گدا نخواني درويش را اگرچه گر بر بساط شطرنج اسبي بزين نباشد اندر روش نشايد شه را پياده گفتن عقرب شمر مگس را کش انگبين نباشد مرده شناس دل را کز عشق نيست جاني گور شهيد دريا اندر زمين نباشد آن کو به عشق ميرد اندر لحد نخسبد کز بهر اين امانت جبريل امين نباشد الا به عشق جانان مسپار سيف دل را