اي که تو جان جهاني و جهان جاني
اي که تو جان جهاني و جهان جاني
شاعر : سيف فرغاني
گر به جان و به جهانت بخرند ارزاني اي که تو جان جهاني و جهان جاني وصل تو لذت باقي ز جهان فاني عشق تو مژدهور جان به حيات ابدي آفتاب ار نبود مه نشود نوراني خوب رويان جهان کسب جمال از تو کنند غير مه هيچ نباشد که بدو ميماني ز آسمان گر به زمين درنگري چون خورشيد شب روان را چو عسس سخت بود پيشاني ماه در معرض روي تو برآيد چه عجب خوب تر زين گل حسني که تواش بستاني ظاهر آن است که در باغ جمال کس نيست گر تو يک روز گداي در خويشم خواني از سلاطين جهان همت من دارد عار چون گداي تو کند دست به جان افشاني شرمسار است توانگر ز زرافشاني خود ندهي بوسه، وگر من بدهم نستاني از چنين داد و ستد سود چه باشد چو به من کشته را چند به شمشير همي ترساني خستهي تيغ غمت را به بلا بيم مکن پا در آن کار که بيرون شد از آن نتواني سيف فرغاني از عشق بپرهيز و منه